jackturbo

خوشا دردی که درمانش تو باشی. گفتگو با یک جانباز شیمیایی

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[align=center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/content313880423844521.jpg[/img][/align]

[align=justify]ما كه شما را نديده‌ايم، ولي شنيده‌ايم كه خيلي مرد بوديد. مثل شما كم پيدا مي‌شود،اصلا مثل شما پيدا مي‌شود؟ مي‌گويند براي گذشتن از معبر مين با هم‌ديگر چانه مي‌زديد. قرعه‌كشي مي‌كرديد و اسم‌تان كه درنمي‌آمد همه چيز را به هم مي‌زديد و مي‌گفتيد: يك بار ديگر... و باز كه قرعه به اسمتان نمي‌شد، شاكي مي‌شديد و آخر سر بي‌قرعه مي‌رفتيد. مي‌رفتيد و از معبري بي‌بازگشت مي‌گذشتيد. معلوم نبود الله‌اكبرتان در قدم چندم در صداي انفجار مي‌پيچد و به آسمان مي‌رود، به آسمان مي‌رويد. ما كه شما را نديده‌ايم، ولي جايتان خيلي خالي است.
سعيد ثعلبي يكي از همين آسمانيان بر زمين مانده است كه از قافله عابران معابر مين جا ماند، چون مردي نوبتش را به اصرار گرفت و به آسمان رفت و حالا او مانده و زمين و نگاهي كه به آسمان است.
اگر اهوازي نيستيد حتما نمي‌دانيد كه منطقه خشايار يكي از گوشه‌هاي محروم شهر اهواز است. خانه‌هاي قديمي، خيابان‌ها و كوچه‌هاي قديمي، آسفالت قديمي، همه چيز قديمي است و انگار زمان از آن‌جا رد نمي‌شود.
ثعلبي ساكن يكي از اين خانه‌ها است. او جانباز 70 درصد شيميايي و مجروح بمباران‌هاي گاز اعصاب است. اهل خاطره است، بيشتر از آن كه به سؤال‌ها جواب بدهد، دلش مي‌خواهد خاطره بگويد، از آدم‌هايي مي‌گويد كه ما آنها را نديده‌ايم، انگار مانده است تا از آنها بگويد.
مي‌گويم: خوب، از كجا شروع كنيم؟!
مي‌گويد: اول بگذار برايت يك خاطره تعريف كنم!
حرف‌هايش را جا به جا نمي‌كنم، اين‌گونه تعريف كرد: سال 59 كه جنگ شد، رفتم بسيج ثبت نامم نكردند، گفتند سنت كم است. رفتم كميته انقلاب، قبول نكردند. آخر سر بسيج حميديه قبولم كردند.
اين جانباز دفاع مقدس در گفت‌وگو با خبرنگار ايسنا منطقه خوزستان مي‌گويد: ما اهل بستان بوديم. بستان را هم كه عراق همان اول جنگ محاصره كرد. من پنهاني از بستان بيرون آمدم و خودم را به حميديه رساندم. در كرخه نور، مسئول ادوات بودم و يك مدت هم مسئول گردان شدم. آن موقع 16 سالم بود. گردان ما حدود 40 نفر بود.
نزديك‌هاي عمليات بيت‌المقدس بود، سال 61. براي آن عمليات، بچه‌هاي شمال را هم آورده بودند. براي شروع، بايد مسير كرخه نور را پاك‌سازي مي‌كرديم.
عراقي‌ها كرخه نور را مين‌گذاري كرده بودند. بچه‌ها همه داوطلب بودند كه از معبر مين رد بشوند و راه را باز كنند. همه اصرار مي‌كردند. آخرش قرعه‌كشي كرديم. دو بار قرعه زديم و هر بار اسم بچه‌هاي خوزستاني درآمد. صداي اعتراض شمالي‌ها بالا رفت. مي‌گفتند: ما مهمانيم، شما در خانه خودتان هستيد، بگذاريد ما برويم. ما چاره‌اي نداشتيم، گذاشتيم دوباره قرعه بيندازند، گفتيم مهمانند، بايد احترام بگذاريم. بالاخره آنها رفتند.
ساعت يك بعد از ظهر بود كه آزادسازي كرخه نور را شروع كرديم، كرخه نور در شمال جفير قرار دارد. آن روز 50 نفر از بچه‌ها از روي مين‌ها رد شدند.
انگار كه داغ هم‌رزمان نوجوان در دلش تازه شده باشد، با مكثي كه افسوس در آن تكرار مي‌شود، ادامه مي‌دهد: آنها مي‌رفتند و از ميدان مين رد مي‌شدند و راه را باز مي‌كردند. چاره ديگري نبود.
مين‌ها ضدنفر بودند، مي‌كشتند، برگشتي در كار نبود. مسير 40 ‌متري را بچه‌ها يكي‌يكي رفتند و باز كردند.
و من حساب مي‌كنم كه در هر متر حداقل يكي‌شان به آسمان رفته است. يكي‌يكي از زمين گذشته‌اند و به آسمان رفته‌اند. اولي در قدم اول، دومي بعد از او، سومي... و هر كدام كه پيش مي‌رفت پا جاي پاي كسي مي‌گذاشت كه لحظه‌اي پيش از او، جلوي چشمش در غبار انفجار مين ضدنفر گم شده بود.
فكرش را بكن! صف كشيده بودند و پشت سر هم مي‌رفتند. يكي‌يكي. يكي مي‌رفت و وقتي صداي انفجار بلند مي‌شد و او كه رفته بود در غباري كه از زمين به آسمان مي‌رفت گم مي‌شد، بعدي پشت سر او مي‌دويد كه به نوبتش برسد. كه در غبار انفجار بپيچد و به آسمان برود. پاهايشان هواي آسمان را به سر داشته‌اند!
مي‌گويد: معبر مين از خاك‌ريز مقدم خودمان بود به خاك‌ريز دشمن. بچه‌ها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله‌اكبر و ياحسين (ع) مي‌گفتند و مي‌رفتند و از روي مين رد مي‌شدند و راه را باز مي‌كردند.
عادت كرده‌ام بپرم توي حرف بقيه، ولي حالا با كلمه‌هاي تعجب‌زده‌اي كه از دهاني نيمه‌باز بيرون نمي‌پرند، ساكت گوش مي‌دهم.
دوباره مي‌گويد: چاره نبود، بچه‌ها مي‌رفتند و راه را باز مي‌كردند.
و انگار كه حواسش نباشد، آه مي‌كشد.
يك خاطره كوچك هم بگويم؟
نزديك عمليات بدر بود. بايد راهي را به خاك‌ريز دشمن باز مي‌كرديم. 10 نفر بوديم، از ساعت شش صبح شروع كرديم تا شش عصر. يك گودال كنديم و شروع كرديم به حفر كانال كه بچه‌ها بتوانند از آن براي رسيدن به خاك‌ريز دشمن استفاده كنند. كانال را با بيلچه حفر كرديم.
مي‌رود و پوستر قاب گرفته‌اي مي‌آورد. پوستر كنگره‌اي است در تجليل از شهدا. پس زمينه، آتش و خون است و در آسمانِ پوستر كبوتري است كه دارد پرواز مي‌كند و پيش‌تر، جوان رزمنده‌اي در تن‌پوشي خاكي و خوني، چشم به دوردست دارد. از سر و روي خسته جوان پوستر مردانگي مي‌بارد و شانه‌هايش كه تفنگ و قطار فشنگ به دوش مي‌كشد، استوار است و در چشمهايش چيز مبهمي است.
عكاس ايسنا تا عكس را مي‌بيند، گل از گلش مي‌شكفد و مي‌گويد: اين عكسِ خيلي معروفي است! همه جا كار مي‌شود، مي‌شناسيدش؟
او هم مي‌خندد و مي‌گويد: عكس من است
عكاس اين بار بلندتر مي‌خندد و مي‌پرسد: راست مي‌گوييد؟! تا امروز فكر مي‌كردم عكس يك شهيد است! اين عكس را داريد؟ عكاسي كه اين عكس را گرفت، يادتان هست؟
مي‌گويد: يادم نيست. توي جبهه بود. عمليات بود. يك عكاسي كه به جبهه آمده بود عكس را گرفت و رفت. ديگر نديدمش، ولي عكس را داشتم. از كنگره‌ها و جشنواره‌هاي زيادي سراغ اين عكس را مي‌گرفتند و دنبالش مي‌گشتند، من هم به آنها مي‌دادم. آخرين بار كه بردند ديگر برايم پس نياوردند.
و باز تعريف مي‌كند: عمليات والفجر يك بود. نزديك هور بوديم، هورالعظيم. آن موقع مسئول دسته بودم. شبش خواب نداشتيم. ساعت سه عمليات را شروع كرديم و هور را آزاد كرديم. عمليات خوبي بود، موفق بوديم. اين عكس مال آن موقع است.
خاطره‌هايش را پس و پيش تعريف مي‌كند. سال‌ها و يادها را ترتيب نمي‌دهد و هر ياد را از گوشه‌اي از دل مي‌گويد. آخر دل كه زير بار سال و ماه نمي‌رود!
در عمليات اصلي خيبر شيميايي شدم. قبل از آن هم دو بار مجروح شده بودم، يك بار تركش خورد به دست چپم و يك بار هم موج انفجار مرا گرفت. هر دو بار در عمليات بيت‌المقدس بود، براي آزادي خرمشهر.
مي‌پرسم: در عمليات بيت‌المقدس، دو بار مجروح شديد؟ بعد دوباره برگشتيد جبهه؟! مي‌گويد: آره! از بيمارستان نرفتم خانه، برگشتم خط. برادرم گفت بيا برويم خانه، بعد بر مي‌گردي. گفتم نه. از بيمارستان شركت نفت اهواز يك راست برگشتم خط.
بعد هم عمليات خيبر بود. عمليات پرافتخاري هم بود. من روز دوم عمليات شيميايي شدم. آن موقع 18 ساله بودم.
جاده بصره را در خاك عراق قطع و پيش‌روي كرديم. دشمن مرتب اهواز و خرمشهر را مي‌زد. مي‌خواستيم دشمن را از ميهن‌مان دور كنيم. با اين عمليات قصدمان اين بود كه توجه دشمن را از اهواز و خاكمان پرت كنيم تا كمتر به اهواز حمله كند.
آن موقع‌ يك عزم ديگري بود، همه باافتخار و باشهامت پيش مي‌رفتند.
و تعريف مي‌كند: آن روز چند نفر زخمي شدند. من با قايق، زخمي‌ها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان مي‌بردم كه شط را بمباران شيميايي كردند. ما هم خبر نداشتيم كه اصلا شيميايي چي هست؟. ساعت 10 و نيم صبح بود. روي آب بوديم و آن جا هواي شيميايي را تنفس كرديم. بمب شيميايي را توي آب انداختند. نيزارها همه سوختند. دودش سفيد و غليظ بود و در هوا مي‌چرخيد. و دستهايش را در هوا مي‌چرخاند كه نشان دهد دود آن انفجار سهمگين چگونه در هواي شط مي‌چرخيد.
وقتي به ساحل رسيديم يكي از بچه‌ها آتش گرفته بود و روي زمين افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش كردم. خودم هم بدنم مي‌سوخت. ما را بردند بيمارستان.
بين مجروح‌هايي كه با قايق به ساحل رساندم، اسراي عراقي هم بودند. آن موقع استاديوم ورزشي اهواز شده بود نقاهت‌گاه مجروح‌هان شيميايي. ما را بردند آن جا و به ما دوغ دادند و شست و شو دادند و بعد هم منتقلمان كردند به بيمارستان نجميه تهران.
دوران بستري‌ام سه ماه طول كشيد. بدنم تاول زده بود، احساس خفگي داشتم، خون استفراغ مي‌كردم. هنوز هم خون استفراغ مي‌كنم. چند روز پيش هم با چند تا از بچه‌هاي شيميايي ديگر تهران بوديم و ريه‌هايمان را شست و شو دادند. آنها كه شيميايي هستند، مي‌دانند. وضع ريه‌هاي ما اين‌طوري است.
بعد از آن در شلمچه با گاز اعصاب مجروح شدم. آخرهاي جنگ بود. عراقي‌ها بعد از اين كه فاو را گرفتند، مي‌خواستند شلمچه را هم بگيرند كه ما آنجا بوديم.
هواپيماها آمدند و ده‌ تا ده‌تا بمب‌هاي گاز اعصاب ريختند. ما توي سنگرمان بوديم، رفتيم ماسك زديم ولي ديگر فايده نداشت. سه نفر بوديم. تشنج كرديم. يكي از بچه‌ها، بچه تبريز بود، 12 ـ 13 ساله بود. سرش را محكم مي‌زد به ديوار. خون از سر و صورتش سرازير شده بود ولي هيچ چيز را احساس نمي‌كرد. فقط سرش را محكم مي‌زد توي ديوار.
از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران. بيمارستان نجميه، بيمارستان بقيه‌الله، بيمارستان مصطفي خميني و بيمارستان جماران. براي مجروحتيم با گاز اعصاب نزديك شش ماه بستري بودم.
حالا هم خيلي سخت است. بايد دارو بخورم تا اعصابم آرام بگيرد. عصباني مي‌شوم، خوابم نمي‌رود، شبها بيدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان مي‌كند، انگار يك چيزي توي سر آدم را مي‌خورد.
حالا شب و روز قرص مي‌خورم، داروهايم هم همه خارجي هستند.
مي‌پرسم: از كجا داروها را مي‌گيريد؟
مي‌گويد: از داروخانه بنياد، هزينه‌اش را بنياد مي‌دهد.
مي‌گويم: خب، پس خوب است.
مي‌گويد: آره، خوب است.
بعد با خنده مي‌گويم: چي خوب است؟! اين همه بلا سرتان آمده! حالا مي‌گوييم خوب است كه دارويش هست!
مي‌گويد: حالا خوب است كه دارو مي‌دهند! اگر دارو ندهند چه كار كنيم!
و باز رد ياد را مي‌گيرد و مي‌رود: آن وقت‌ها وقتي بچه‌ها سر پست نگهباني مي‌رفتند، نفر بعدي را كه نوبتش مي‌شد بيدار نمي‌كردند و خودشان جاي بعدي هم بيدار مي‌ماندند و نگهباني مي‌دادند. بچه‌ها با هم انگار مثل برادر بودند. پوتين‌هاي همديگر را واكس مي‌زدند، لباس‌هاي همديگر را مي‌شستند، كسي نمي‌گفت اين لباس‌ كي است و آن لباس كي است. همه را با هم مي‌شستند.
حال و هواي آن موقع خيلي خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عمليات همه حاضر بودند. همه مي‌خواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خيلي سخت بود. بچه‌ها توي جنگ ديده‌اند، خط مقدم شوخي نيست.
توي پشتيباني يا خط دوم و سوم مي‌شد زنده ماند ولي در خط مقدم با دشمن سينه به سينه بوديم، رو به رو بوديم. عراقي‌ها با تيربار اتوماتيك خط مقدم‌ ما را مي‌زدند.
و بعد از بستان مي‌گويد: وقتي بستان را گرفتند، مردم را به زور بردند، زن‌ها و بچه‌ها را بردند. هرچه به مادرم گفتم بيا از اين جا برويم گفت نه، اين جا كشاورزي كرده‌ايم، زمين‌ها را كاشته‌ايم، بايد بمانيم. همه جا هم محاصره بود. من پنهاني از اهواز به بستان مي‌رفتم براي شناسايي و گرفتن اطلاعات. عراقي‌ها در بستان بودند. به بهانه خريد و فروش گاو و گاوميش با عراقي‌ها حرف مي‌زدم و اطلاعات مي‌گرفتم. يك بار لو رفتم و عراقي‌ها فهميدند كه من ايراني هستم و و به دنبالم آمددن. از صبح تا نصف شب در آب رودخانه بين نيزارها پنهان شدم و جان سالم به در بردم.
عراقي‌ها دنبال مردها و جوان‌هاي بستان بودند كه به زور آنها را به عراق ببرند تا براي آنها عليه ايران بجنگند. همه پسرهاي 12ـ 13 ساله را هم بردند. بچه‌ها را مثل غنيمت جنگي مي‌بردند تا برايشان بجنگند. ‌ آنهايي را كه برده بودند، بعد از سقوط صدام به كشور برگشته‌اند. يكي از فاميلهايمان هم برگشته است. بعد از 20، 25 سال برگشته‌اند.
در بستان خيلي‌ها كشته شدند. من خانواده‌ام را آوردم حميديه و برگشتم سوسنگرد. هنوز جنگ بود و با توپخانه و هواپيما سوسنگرد را مي‌زدند.
وقتي از عروسي‌اش مي‌گويد صداي هلهله و شادي از جايي دور مي‌آيد: هيچ‌وقت خانه نبودم. سال 62 ازدواج كردم. يك هفته بعدش يك شب آمدند درِ خانه دنبالم و گفتند بيا برويم عمليات، من هم رفتم! عمليات خيبر بود، همان جا شيميايي شدم. خانمم هم چيزي نمي‌گفت. مي‌گفت: آزادي، برو. آن موقع همه خانواده در جبهه زندگي مي‌كردند.
بعد سر تكان مي‌دهد و آهسته مي‌گويد: حالا خانمم هم عصبي شده، سه سال است، الان هم بيمارستان است. عكس‌هاي قديمي را پاره مي‌كند و طاقت هيچ چيز را ندارد.
دستگاه اكسيژني گوشه اتاق است. براندازش مي‌كنم. مي‌پرسد: مي‌خواهي نشانت بدهم چه‌طور با آن نفس مي‌كشم؟ هر شب اگر اين دستگاه نباشد نمي‌شود نفس بكشم.
دستگاه را روشن مي‌كند. وقتي دارد لوله پلاستيكي را به بيني‌اش مي‌برد دل ناخودآگاه مي‌گيرد. چرا؟ چرا بدون آن نمي‌شود شب‌ها نفس بكشد؟
او نفس مي‌كشد، نفس‌هاي پلاستيكي، و دستگاه با هر نفس مرطوب او صدايي دارد كه دل را فرو مي‌ريزد. تاپ‌تاپي غريب كه صداي دلهره دارد، كه اتاق ساده و كوچك خانه او كه پنجره‌اش پرده‌هاي گل‌دار دارد را شبيه اتاق سرد بيمارستاني مي‌كند با صداي دستگاه‌هايي كه تلاش مي‌كنند بيماري را زنده نگه‌دارند.
دردها را انتخاب كرده است. خودش مي‌گويد: خودمان راهمان را انتخاب كرديم. خودمان خواستيم و رفتيم و مجروح شديم. من هم حالا با همين دردها تا آخر عمر ادامه مي‌دهم.
مهدي، فرزند نوجوانش به ديوار تكيه داده و حرفهايش را گوش مي‌دهد: از خاطره‌ها و تجربه‌هاي جانبازها اين روزها كم استفاده مي‌شود. بايد مردم بدانند، بايد بچه‌ها بدانند. هرچه باشد بايد بگويند كه جانبازها ذخيره هشت سال دفاع مقدس هستند. بايد بگويند كه آنها كه رفتند، خودشان را براي دين و ناموس و كشورشان فدا كردند.
و مي‌گويد: حالا بچه‌ها مثل بچه‌هاي زمان جنگ نيستند. اين بچه‌ها پرورش و هدايت مي‌خواهند، بايد كسي باشد كه راه آنها كه به جبهه‌ها رفتند را ادامه بدهد. اين بچه‌ها بايد از يك جايي شروع كنند، بايد به كشورشان وفادار باشند. ايثار و فداكاري بايد زنده بماند.
و انگار از دفاعي كه كرده، دفاع مي‌كند دستش را به تاكيد به سوي آسمان مي‌برد و خدا را شاهد مي‌كند و مي‌گويد: ما در زمان جنگ در حالت دفاع بوديم. ما فقط از خاك خودمان دفاع مي‌كرديم. فقط به فكر كشور خودمان بوديم، مي‌خواستيم مرز خودمان را نگه‌داريم. خدا را شاهد مي‌گيرم كه بايد مرزهايمان را با قدرت نگه داريم. همين حالا هم براي دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روي مين رد بشوم و فدايي بشوم.
مي‌پرسم: اين خاك اين قدر عزيز است؟
مي‌گويد: خيلي. خيلي عزيز است.
آخر سر كه به بدرقه‌مان مي‌آيد، مي‌خندد و به شوخي مي‌گويد: اگر شهيد شدم عكس مرا توي خبرگزاري‌تان بزن!
و من به رفتن و نوبت فكر مي‌كنم، و به آسمان.
گفت‌وگو از افسانه باورصاد[/align]

منبع :http://www.dsrc.ir/Contents/view.aspx?id=2188

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سلام

براي تمام اين عزيزان ارزوي سلامتي و شفاي عاجل از درگاه خداوند منان دارم.امين

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من نیز برای این عزیزان از صمیم قلب آرزوی سلامتی و شفای الهی دارم. فقط شرمنده ایم از اینکه آن طور که باید به این عزیزان بعد جنگ توجه نشده است و حتی متاسفانه عده ای از مردم خود را از جانبازان جنگ دور میکنند و دید منفی نسبت به ایشان دارند!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
يكي از بيمارستانهاي اعصاب و روان (خصوصي) پر هست از اين عزيزاني كه در معرض گازهاي اعصاب هستند. مردان رشيدي كه الان سني ازشون گذشته و .....

گله داشتند كه خانوادهها مخصوصا فرزندان كمتر وضعيت اونها رو درك ميكنند. فقط از دوستان گلم ميخوام براي شفا و يا حتي راحت شدنشون دعا كنيد. بريد ببينيد كه زندگي كردن و نفس كشيدن براي عده اي از اين عزيزان عذابه.با اين وجود اكثرا ميگن پشيمون نيستيم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خداوند همه ي جانبازان و شهدا رو يا پيامبر همنشين بفرمايد و اميدوارم سايه آنها تا ابد رو سر ما باشد.

[color=blue]شرمنده نوژه جان

مطلبي كه در پي ام برات گفتم يه مساله ارزشي هست و از اين بابت هيچ منتي روي سر مردم ندارم. ببخش كه اين قسمت رو اديت كردم. بذار بين خودمون بمونه. براي سلامتي تمام جانبازان دفاع مقدس صلوات.ارماني.[/color]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]مطلبي كه در پي ام برات گفتم يه مساله ارزشي هست و از اين بابت هيچ منتي روي سر مردم ندارم[/quote]

در اين رابطه مطمئنم اما اگر اجازه ميداديد ديگران هم از اين ارزش با خبر ميشدند خيلي بهتر بود . در هر صورت ما تابع امر شما هستيم.

اللهم صلي علي محمد و آل محمد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ممنون از لطفت. جانبازاني كه قطع نخاعي هستند در شرايط ايده الي بسر نميبرن. حس اينكه دارن فراموش ميشن يه جورايي ازار دهنده هست براشون. اسايشگاهاي زيادي هست كه اين عزيزان در اونجا هستند. از نظر پزشكي و دارو و .... همه جوره ميرسن ولي سواي اين نيازها نياز عاطفي مهمتره. انشاالله به بركت وجود اقا امام زمان (عج) خداوند سلامتي و شفاي عاجل نصيب اين عزيزان كنه. انشاالله.

از جك توربو عزيز بخاطر انتخاب مطلب كمال تشكر رو دارم. :mrgreen:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دليل نميشه به اين قهرمانان رسيدگي نكنند و كار به جايي برسه كه اين

عزيزان آرزوي شهادت هرچه زودتر كنند.واقعا متاسفم كه نه مردم نه مسئولان هيچ اقدام قابل

توجهي انجام نميدن.حداقلش اهداي مدال هست كه اونم ...

آقاي مازيار بيژني كاريكاتوريست مشهور ايراني،كاريكاتور جالبي داره كه واقعا نشان دهنده ي

سؤاستفاده ي برخي سرمايه داران امروز از جنگه.
[url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/1~69.jpg"]http://gallery.milit...erpics/1~69.jpg[/url]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شاید به این دلیل باشه که مسئولین قبل از جوانان دفاع مقدس رو فراموش کردند!

یه جورایی کار جذاب انجام نمیدن کلا قشر جوان کم حوصله هست باید در نگاه اول جذب بشه وگرنه حال خوندن چند صد صفحه کتاب رو نداره حتی اگر کتاب غنی و عالی باشه!

دفاع مقدس فقط یک عبارت دو کلمه ای نیست بیائید به این فکر کنیم که چرا هنوز روسهای کمونیست با گذشت 70 سال از جنگ جهانی دوم نسبت به اون تعصب دارند اما من ایرانی تعصب که هیچ طلب کار هم هستم! تازه روسها رو به زور سرنیزه فرستادن جنگ!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
این همون عکس معروف ایشون هست که در پوسترها و یا برنامه های تصویری مربوط به دفاع مقدس کم و بیش استفاده میشه، البته این مربوط به قبل از مجروحیت ایشون در اثر عوامل تاولزا و اعصاب و ترکش و موج انفجار هست.

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/1-Men0131.jpg[/img]

این عکسها هم بیانگر حال و روز هم اکنون ایشون هست.

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/normal_Multimedia_pics_1388_4_Epic_19.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/normal_Multimedia_pics_1388_4_Epic_22.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/normal_Multimedia_pics_1388_4_Epic_24.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/normal_Multimedia_pics_1388_4_Epic_23.jpg[/img]

خدا به این عزیزان و خانواده هاشون صبر عنایت بفرماید، کسانی که شرایط زندگی این عزیزان و خانواده های محترمشون رو از نزدیک دیدن میدونن که متاسفانه این دلاوران تقریبا هر لحظه از زندگی رو با تحمل چه عذابی سپری میکنن.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دستت درد نکنه برادر گریپن خداوند اجرشان را بدهد ما که از توصیف آن لحظات عاجزیم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بله آقا سعيد.متاسفانه مشكل فقط يكي دوتا نيست.

اي كاش روزي برسه كه مردم شعور و مسئولان قدرشناسي كافي داشته باشند.


خدا به تمام جانبازان عزيز سلامتي و به خانواده هاشون صبر بده انشاالله.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سعيد خان صحبت از جذاب بودن كردين ياد كتاب دا افتادم كه مربوط به روزهاي اغازين جنگ هست. خاطرات خانمي كه در خرمشهر بود. كتاب جذابي هست ولي كافيه كه به قيمتش نگاهي بكنين تا از خريدش صرف نظر كنين. با وجود قيمت 11000 توماني اين كتاب ، به چاپ 23 رسيده !

با اين حال ميشد خيلي از كتابها رو به صورت pdf كرد و با هزينه خيلي كمتر در اختيار مردم گذاشت.
جانبازان مشكل اساسي كه فعلا دارن بيشتر در اطرافيانشون ميشه ديد. يادمه روزي كه اسرا برگشته بودند چنان هيجاني مردم رو گرفته بود كه درب منزل صف كشيده بودن. به مرور همه چيز فراموش ميشه. بايستي با برنامه ريزي صحيح حداقل امروز رو يادي ازشون كرده بشه .[size=18]شايد براي فردا كمي دير شده باشد. [/size]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
جانباز عزیز کلهر هم شهید شد و به لقا الله پیوست

درود خدا بر همه جانبازان و شهدا و همه سربازان اسلام

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
از دوست عزيزم jackturbo كمال تشكر رو به خاطر ارسال اين مطلب دارم.

[quote]حتی متاسفانه عده ای از مردم خود را از جانبازان جنگ دور میکنند و دید منفی نسبت به ایشان دارند![/quote]
از اينها هم گذشته... :mrgreen: حتي من ديدم كه تهمت هم ميزنند. :mrgreen:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.