zed

ديدار زندان‌بان عراقي با اسير ايراني بعد از 18 سال

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[align=justify][b]خبرگزاري فارس:[/b] يكي از زندان بانان عراقي، پس از گذشت قريب 2 دهه به كشورمان سفر كرد تا از اسراي ايراني طلب عفو و بخشش كند. او در اين ديدار به بيان بخش‌هايي از خاطرات خود پرداخته و عربستان را عامل جنگ عراق با جمهوري اسلامي معرفي كرد.

مي گويد: "سالهاست عذاب وجدان دارم. براي حلاليت خواستن از اسراي ايراني آمده‌ام. " ماجرا ساده اما جالب به نظر مي‌رسيد. يك زندانبان عراقي كه او را به خشونت و برخورد محكم مي شناختند، به كشورمان آمده بود تا با اسراي ايراني ملاقات كند. مايل نبود از رنج هاي متحمل شده آزادگان ايراني سخن مجدد به زبان آورد و لذا اصرار ما براي بيان رفتارهاي وحشيانه زندانبانان عراقي فايده اي نداشت. هرچند به نظر نمي‌رسد كسي باشد كه از اين شكنجه ها چيزي در ذهن به ياد نياورد.
"كاظم عبدالامير مزهر النجار " يعني همان زندانبان عراقي به همراه حسين اسلامي يكي از اسراي ايراني، چندي پيش به خبرگزاري فارس آمدند تا اين طلب عفو و بخشش يكي از افسران رژيم بعث، در گروه امنيتي و دفاعي فارس، رنگي رسانه اي نيز به خود بگيرد.
كاظم براي ديدن فرزند تازه متولد شده خود به كشورش بازگشت اما باز هم براي عذرخواهي از غيورمردان 8 سال دفاع مقدس به ايران خواهد آمد.

[b]* نحوه ورود به حزب بعث و آشنايي با صدام [/b]

در عراق هركس كه مي‌خواست درسش را ادامه بدهد و تحصيل كند و يا حتي واحد مسكوني به او تعلق گيرد، تا زماني كه نامش را به عنوان شخص بعثي ننوشته باشد، نمي‌توانست اين كار را انجام دهد. يا براي اعزام به خارج تا كسي پدرش بعثي نباشد اجازه خروج و ادامه تحصيل نداشت. لذا براي اين كه كارمان راه بيافتد، مجبور بوديم عضو حزب بعث شويم.
قبل از سن 18 سالگي، بكر امور را در دست داشته و صدام معاونش بود. از همان زمان صدام امور را در دست گرفته بود و اداره مي‌كرد و در حقيقت براي رسيدن به پست رياست جمهوري طرح‌ريزي مي‌كرد. در همين زمان ما با صدام آشنا شديم و از افكار او اطلاع پيدا كرديم.
تا زمان سال 1979 كه صدام به حزب جمهوري رسيد، يكي از اهداف كلانش اين بود كه فكر شيعه را در كشور نابود كند و آن زماني كه محمدباقر صدر مي‌خواست انقلاب كند، به دليل شرايطي كه وجود داشت و صدام مورد حمايت همسايگانش قرار مي‌گرفت از جمله كشورهاي عربي و عربستاني سعودي، شهيد صدر نتوانست انقلابش را به پيش ببرد و از همان زمان صدام تصميم گرفت ايراني‌ها و آنها را كه اصالتاً ايراني هستند، از كشور خارج كند و از آن زمان، ما صدام را شناختيم كه يك تروريست به تمام معنا و ضد انسانيت است.

[b]* رسانه‌هاي عراق ما را تحريك مي كردند [/b]

زماني كه در پادگان راشديه بودم و آقاي حسين اسلامي (زنداني ايراني) هم حضور داشتند، صدام حسين به اتفاق ملك حسين اردن براي ديدار از نيروهاي يرموك اردن كه در آنجا و به كمك نيروهاي عراقي در جنگ آمده بودند، از پادگان هم ديدار كرد كه ملك حسين در آنجا سخنراني كرده و صدام هم به نشانه تحسين دستش را بالا آور. من هم در آن زمان آنجا حضور داشتم و آنها را مي‌ديدم.
در آن زمان كه انقلاب ايران پيروز شد، از پدرانمان مي‌شنيديم كه مي‌‌گفتند ايران يك كشور اسلامي است و آن شرايط حاكم را براي ما توضيح‌ مي‌دادند، اما زماني كه جنگ صورت گرفت رسانه‌هاي عراق حقيقت را كتمان كردند و مي‌گفتند (امام) خميني كليد بهشت را به دست سربازانش داده است و مي‌گويد هر كسي برود از اين كوه عبور كند، به بهشت مي‌رسد.
در ابتدا ما فكر مي‌‌كرديم صدام يك شخصيت مقتدر و با ابهتي است كه اصلاً فكر نمي‌كرديم روزي از درون خُرد شود و فرو بريزد، تا اين كه در دهه 90، شهيد دوم عراق محمدصادق صدر كه فعاليت‌هايش گسترده شده بود و از حوزه علميه جمعي به او پيوسته بودند، انديشه‌هايي را در ملت عراق شكل داد و ما در آن زمان فهميديم كه صدام هيچ چيزي نيست و اين هيچ چز نبودن او در جنگ آمريكا به عراق كه به سرعت سقوط كرد كاملا هويدا شد و ما ايمان آورديم.


[b]* آشنايي با اسراي ايراني [/b]

من در خيلي از پادگان هاي كه ايراني ها اسير بودند، فعاليت كرده و افراد زيادي را ديدم. از جمله همين حاج حسين اسلامي بود و با وجود اينكه 15 سال بيشتر نداشت اما به معناي واقعي داراي روحيه انقلابي و رهبري بود. از جمله خاطراتي كه دارم اين است كه به ايشان گفتند به خميني ناسزا بدهد ولي ايشان با قاطعيت اين را نپذيرفت. هرچند من به ايشان گفتم اين كار را بكن و خودت را خلاص كن ولي باز هم اين كار را نكردند.
من در آن زمان با اسراي زيادي ديدار و برخورد داشتم كه خيلي آدم‌هاي خوبي از لحاظ اخلاقي بودند؛ نماز مي‌خواندند، ورزش مي كردند و با يكديگر مهربان بودند كه اين اخلاقيات در دوران اسارت بسيار قابل توجه است.

[b]* شكنجه اسرا [/b]

وقتي اسير به پادگان ها مي‌آمد يكسري برخوردها يا به اصطلاح عراقي‌ها حال دادن (!) بر سر او انجام مي دادند ولي در پادگان 5 كه ما بوديم ديگر اسير اين مراحل را گذرانده بود و نيازي به شكنجه يا كتك كاري نبود، ولي اسراي ايراني هركدام يك ابوترابي، يك خميني و يك حاج حسين عبدالستار بودند.
در پادگان شماره 11 نيز چون حدود 5 هزار نفر گردآوري شده بودند، نه غذا كفايت مي‌كرد و نه جا و حتي لباس كافي هم وجود نداشت. لذا مي‌خواستند اينها را به صليب سرخ تحويل دهند. من وقتي رفتم آنجا خيلي وحشت زده شدم چون خيلي بد برخورد مي‌كردند و اسراي ايراني را بسيار خشن مي‌زدند.
در يكي از گروهها سه نفر روحاني وجود داشت كه خيلي با تعصب بودند. چون براي مرتب كردن صفوف بايد با شعار مرگ بر خميني (!) مي‌نشستند و دوباره مي‌ايستادند. ولي اين سه نفر اسرا را دعوت مي كردند كه اين شعار را تكرار نكنند كه باعث ‌شد مشكلاتي به وجود آيد به همين دليل عراقي‌ها روي بدنشان ميله هاي داغ گذاشتند.
ببخشيد. علاقه‌اي به بيان بيشتر از اين شكنجه‌ها ندارم.

[b]* آشنايي با مرحوم ابوترابي [/b]

ابتدا من در پادگان شماره 5 با مرحوم ابوترابي آشنا شدم ولي قبل از اينكه ايشان را ببينم، درباره‌شان شنيده بودم و يك ذهنيت اينكه ايشان رهبري معنوي اسرا را دارد درباره‌اش داشتم. من به يك رازي در رابطه با ايشان رسيدم و آن اينكه ايشان تمام خصلت‌هاي اهل بيت را دارد شهامت، جهاد، وطن دوستي و.... علاوه بر اينها ايشان كاملا به زبان عربي تسلط داشت و اين باعث آشنايي بيشتر من با ايشان شد.
به غير از آقاي ابوترابي بيشترين خاطره را از حسين عبدالستار اسلامي، احدي، حسن محمدي و ... دارم. البته بيشتر از همه ابوترابي را به ياد مي‌آورم چون من بعد از تحول روحي، همه مشكلات خانواده‌ام را براي او تعريف مي‌كردم چون به او ايمان آورده بودم و مي‌دانستم كه به عنوان يك مرد تمام عيار صبور و مؤمن بود و همه اسرا هم مي‌دانستند كه من چقدر با ايشان صحبت مي‌كردم.

[b]* علت حضور در ايران [/b]

من در طول اين مدت چندين بار مي‌خواستم كه به ديدار اسراي زير دستم بروم و با آنها ملاقات داشته باشم. ولي وقتي در ايران با راننده‌ها صحبت مي‌كردم، مي‌گفتند آقاي ابوترابي را مي‌شناسيم ولي از نزديك او را نمي‌شناختند. حتي وقتي با بعضي ايرانيها صحبت مي‌كرديم و آنها را خوش برخورد مي‌يافتيم با وجود ترسي از معرفي خودم داشتم، از آنها هم سوال مي‌كرديم فقط او را از نزديك مي‌شناختند ولي از نزديك اطلاعي نداشتند.
تا اينكه در مشهد در يك هتل در مشهد نشسته بوديم و صاحب آن هتل آقايي بود به نام امير كه اين قضيه را هم از او پرسيدم. او گفت بله من آنها را مي شناسم. ايشان دو نفر را به من معرفي كرد و من با آنها ملاقات كردم و قرار بر اين شد كه در سفر آينده (كه همين سفر باشد) با چند اسير ايراني ديدار داشته باشم كه نهايتا هم با آقاي اسلامي ملاقات داشتم.

[b]* ملك فهد عامل جنگ ايران و عراق [/b]

در زمان اشغال كويت، من در بندر احمدي خودم را تسليم كردم و پيراهنم را به نشانه صلح بالا آوردم. خيلي از فرماندهان هم همين كار را كردند و خودشان را تسليم كردند. بعد از هفت روز اذيت و آزار ما را بردند عربستان. در آنجا ما را سوار خودرويي كردند و داخل شهر چرخاندند و نكته جالب اين بود كه مردم عربستان وقتي ما را به عنوان اسير عراقي مي‌ديدند، آب دهان به ما پرتاب مي‌كردند.
يك مترجم كويتي بود كه براي نيروهاي خارجي ترجمه مي‌كرد. او از من سؤال كرد كه مي‌داني علت جنگ ايران و عراق چه بوده و من گفتم نه. او گفت كه علت اصلي اين جنگ پادشاه عربستان، ملك فهد است. من پرسيدم چرا؟ او توضيح داد كه توافقي بين صدام و ملك فهد صورت گرفته كه صدام نيروي انساني خود را در اين جنگ به كار بگيرد و فهد ماديات را تأمين كند. براي همين هر كس از عراقي‌ها در اين جنگ كشته شده باشد (ما در آن زمان آنها را شهيد مي‌دانستيم) به خانواده‌اش يك خانه و يك ماشين تعلق مي‌گرفت و در واقع ملك فهد اينها را تأمين مي‌كرد.

[b]* حرفي براي جوانان ايراني [/b]

- اميدوارم مردم ايراني زندگي خوب و راحت و آرامي داشته باشند و انشاء الله كل شيعيان جهان مشكلي با هم نداشته باشند و تفرقه بين آنها از بين برود. همين الان روزانه 5 هزار ايراني وارد خاك عراق مي شوند و اين مايه افتخار ماست همين طور تعداد زيادي عراقي نيز به ايران مسافرت مي‌كنند. من خدا را شكر مي‌كنم كه با چنين افرادي در زمان اسارتشان در عراق آشنايي پيدا كردم. قدر امنيت و آزادي كشورتان را بدانيد كه گرفتار آمريكايي ها نيستيد.

- بخش ديگري از اين مصاحبه كه مربوط به خاطرات حسين اسلامي آزاده ايراني است، متعاقبا ارسال خواهد شد.

[b]* گفتگو از مهدي بختياري و حسين جودوي[/b]

لينك خبر : http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8805121637[/align]
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوستان سلام
هنوزم بعد این همه مدت نمی دونه قضیه جنگ چی بوده؟!
یخورده عجیبه
ملک فهد کیلو چنده
علی علی

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خبرگزاری فارس ......؟! چشمک

عربستان......؟!

انفولانزای خوکی.... ؟!

انگشت نگاری...؟!


خدایا سی ان ان جنگ روانی میکنه مام جنگ روانی میکنیم./

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
این عراقی ها اگه دوباره قدرت بگیرند مطمئن باشید قرارداد 1975 را دوباره عین صدام پاره می کنند

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اين شاه همون زمان اشتباه كرد كه به حرف اون نخست وزيرش گوش نداد و اين عراق رو به خاكستر و ريگ بيابون تجزيه نكرد :?
  • Upvote 1
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]خبرگزاري فارس:[/b] يكي از اسراي جنگ تحميلي با ذكر خاطره‌اي از دوران اسارت خود گفت: به يكي از فرماندهان عراقي گفتم كه من سرهنگ ستاد، خلبان فلاني هستم. در حالي كه من تنها حدود 16 سال بيشتر نداشتم و حتي رژه هم نرفته بودم، اما خدا را شكر كه دشمنان نظام اسلامي را از احمق ها قرار داده است.

همانطور كه در بخش نخستين اين گزارش در روز گذشته اشاره شد، يكي از زندانبانان عراقي براي طلب بخشش و حلاليت خواهي از آزادگان ايراني، به كشورمان سفر كرده بود. يكي از افرادي كه تحت نظر آن زندان بان، دوران اسارت خود را مي گذراند، حسين اسلامي بود. وي به همراه آن زندانبان عراقي مهمان گروه امنيتي دفاعي خبرگزاري فارس بود و بخش هايي از خاطرات دوران حضور خود در عراق را مجددا روايت كرد.
آنچه مي خوانيد، مجموعه‌اي از خاطرات حسين اسلامي است.

[b]* رفت و برگشت به آبادان [/b]

وقتي خرمشهر كاملا سقوط كرد، شهر آبادان هم خلوت شده بود. پدر ما هم با اينكه مريض بود نمي‌پذيرفت از آبادان خارج شود. او مي‌گفت: اگر من از آبادان بروم ستون اتكاي مردم حداقل در محله سكونت خودمان مي‌شكند و شهر تخليه مي‌شود. اين شد كه به جز ما و يك خانه ديگر در كوچه كسي نمانده بود و ما هم بالاخره پدر را راضي كرديم كه از آبادان خارج شويم.
5 يا 6 آبان بود كه از آبادان خارج شديم. پدر و مادر در منزل يكي از بستگان در ماهشهر مستقر شدند. برادرم به جبهه رفته بود و سرپرستي خانواده برعهده من قرار داشت. مابقي بچه‌ها اهل و عيال داشتند و به دنبال كار خودشان بودند و فقط من و يكي از برادرانم همراه خانواده بوديم.
برادرم قبل از رفتن به من گفت: من براي گذراندن يك دوره آموزشي به تهران مي‌روم، وقتي برگشتم هر جا كه مستقر شدم شما را با خود خواهم برد.
در جواب گفتم: من طاقت ندارم بايد بروم آبادان چون مسجد را در اين موقعيت رها كرده‌ايم و هرلحظه ممكن است عراقي‌ها پيشرفت كنند و آبادان را هم بگيرند و اين در حالي بود كه عراقي‌ها از مارق (نام اصلي آن "مارد " است، اسم رودي در نزديكي آبادان به سمت جزيره مينو) آمده بودند تا پشت ذوالفقاري و آبادان را محاصره كردند.
در اين شرايط مردم مجبور بودند با عبور از بيابانها از شهر خارج شوند. ما كه ماشين داشتيم فقط توانستيم به اندازه يك قمقمه آب، يك لقمه نان و يك پتو برداريم. بعضي‌ها كه اثاثيه خود را با فرغون، دوچرخه يا گاري از شهر بيرون مي‌آوردند و به هر صورتي كه بود بايد زندگي‌شان را نجات مي‌دادند.
به حرف برادرم گوش ندادم و وقتي او به تهران آمد، خانواده را رها كرده و به آبادان برگشتم...

[b]* شناسنامه‌ات كجاست؟[/b]

جنگ كه شروع شد بين ايران و عراق فقط يك مرز 600 - 500 متري اروندرود وجود داشت و خرمشهر مظلوم به دست عراق افتاد.
همان زمان يك مرتبه به خرمشهر رفتم پيش عموزاده‌ام (شيخ شريف). وقتي من را ديد گفت براي چي آمدي اينجا؟ شناسنامه‌ات كجاست؟
گفتم: من عموزاده‌ات هستم. در جواب گفت: خوب باشي، براي حضور در خط اجازه پدر يا شناسنامه لازم است و من را از خرمشهر بيرون كرد. به مسجد صاحب‌الزمان(عج) برگشتم. در آن زمان تنها پانزده سال داشتم. زخمي‌هاي زيادي آنجا بودن كه من شروع كردم به كمك براي جابجايي آنها. گوني‌ها را پر از شن و ماسه و سوار ماشين‌هاي آيفا مي‌كرديم. يادم هست كه ماشين‌ها با استارت هم روشن نمي‌شد و مجبور بوديم آنها را هل بدهيم.

[b]* به هر كلكي بود از خانه فرار كردم[/b]

10 آبان‌ماه بود كه از هنديجار خارج شدم. موقع سوار شدن به ماشين، مادرم گفت بمان تا برادرت از تهران بيايد، ما مردي در خانه نداريم و پدرم هم آن موقع خيلي مريض بود. به حرفش گوش ندادم و به هر كلكي كه بود رفتم. در راه به منزل هر كدام از بستگان كه مي‌رسيدم براي توجيه كارم بهانه‌هاي مختلف مي‌آوردم.
خلاصه شب را در سربندر، منزل پسرعمه‌ام خوابيدم. فرداي آن روز سوار ماشين شدم و تا سه‌راهي شادگان و از آن طرف هم به آبادان رفتم. 20 كيلومتري آبادان توپخانه اصفهان مستقر شده بود. هيچ وقت يادم نمي‌رود شخصي به نام سروان همايون‌سر جلوي ماشين را گرفت و گفت: همه بايد برگردند و گرنه دادگاه صحرايي‌ مي‌شوند. مجبور شديم چند كيلومتر برگرديم عقب. به راننده مسيري را را نشان دادم كه يك جاده خاكي بود. در ميانه‌هاي مسير متوجه شديم يك جيپ نظامي به دنبال ماشين ما مي‌آيد. راننده ماشين را نگه داشت و از جيپ افسري پياده و شد و كلت خود را به سمت ما نشانه گرفت و گفت: هر كسي تكان بخورد به سمت او شليك خواهم كرد.
همينجا مي‌گويم در طول مدتي كه در صحنه‌هاي درگيري حضور داشتم هيچ وقت از عراقي‌ها نترسيدم اما آن روز خيلي از اين سروان ترسيدم. يك از ميان فحشي داد و خطاب به آن افسر گفت: تو آمريكايي هستي كه نمي‌گذاري ما به سمت آبادان برويم. سروان با قد كوتاهي كه داشت كشيده‌اي به صورت آن فرد زد و گفت: غير از اين فرد مابقي مي‌توانند بروند.
همه به سمت ماشين دويده و سوار شدند. يكي گفت: اين مسير خطر دارد و بهتر است به سمت چوئبده برويم. ديگر روشنايي راه ماهشهر هم كم شده بود.

[b]* افسر بعثي با آفتابه به اسرا آب مي‌داد [/b]

كم كم به جاده آسفالت نزديك مي‌شديم. در راه يكي از بچه‌هاي عضو چريك‌هاي فدايي خلق هم همراه ما بود. اوايل جنگ فضاي جامعه مثل تور ماهيگيري بود، وقتي از آب بيرون مي‌كشيديم در آن ماهي‌هاي حلال گوشت و حرام گوشت وجود دارد. اوايل انقلاب هم همين طور بود، بعضي از اين احزاب و گروه‌ها به صورت تيمي آمده بودند تا اسلحه جمع كنند.
چند نفر از بچه‌هاي سپاه هم در جمعمان حضور داشتند و جمعه حدود 40 نفر بوديم كه همگي اسير شديم.
نحوه اسارتمان به اينطور بود كه ابتدا هلي‌كوپتر‌هاي عراقي بالاي سرمان آمدند و چهار تانك نيز محاصره‌مان كردند. از تشنگي همه جا را مثل سراب مي‌ديديم. چون دمپايي‌ام عرق مي‌كرد آن را درآورده و پا برهنه بودم. تانك‌ها شروع به شليك به سمت ما كردند. تا آن زمان هيچگونه آموزش نظامي هم نديده بودم تنها كاري كه كردم اين بود كه خودم را داخل گودالي كه اطرفم بود، ‌انداختم. پيراهن نظامي كه به تن داشتم به سرعت در آوردم و تنها زير پيراهني به تن داشتم. كاملا توسط تانك ها محاصره شده بوديم. آن روز يك شهيد و يك زخمي داده و بقيه اسير شديم.
تا شب همه اسرا را در يك مكان جمع كردند. در جمعمان پيرمردي بود كه از شدت تشنگي داشت هلاك مي‌شد. بعضي از بچه محل‌هاي من كه اسير شده بودند مي‌دانستند من عربي بلدم. گفتند حسين به عراقي‌ها بگو اين پيرمرد داره مي‌ميره. به سرباز عراقي كه مقابل ما ايستاده بود گفتم اگر مي‌شود قدري آب به او بدهند تا نميرد. يكي از سربازهاي عراقي هم با آفتابه به رويش آب ريخت.
بعد از اين مكالمه عراقي هم متوجه شدند كه من عربي بلدم. يكي از آنها گفت به بقيه بگو هركسي وسيله تيزي دارد، بياندازد. يكي از ما خنجري داشت كه آن را بيرون انداخت. دو تا از عراقي‌ها سر به دست آوردن اين خنجر با هم دعوايشان شد.

[b]* به افسر بعثي گفتم من سرهنگ ستاد و خلبان ارتش هستم! [/b]

سربازهاي بعثي مدام به امام(ره) بي حرمتي مي‌كردند كه يكدفعه صداي بلندي در فضاي محوطه پيچيد «هر كس به امام فحش بدهد، جيگرش را بيرون مي‌كشم».
به پشت سر برگشتم تا ببينم اين صدا از طرف چه كسي است. تصورم اين بود كه حتما بايد فردي باشد كه از لحاظ جسمي، زور و بازويي داشته باشد. اما در كمال تعجب پسر كم سن سالي را ديدم. هنوز پس از چند سال چهره كوچك اما در عين حال مردانه‌اش را به ياد دارم. همه ساكت شدند و كسي چيزي نگفت.
بعد از چند ساعت ما را سوار ماشين‌هاي كمپرسي كردند و به منطقه «تنومه» بردند. حدود 18 ماه را در زندان‌هاي متعدد گذراندم تا اينكه به ارودگاه شماره هشت به نام «الانبار» منتقل شدم. در آنجا بود آقاي ابوترابي، پدر معنوي همه اسرا را براي اولين بار زيارت كردم.
بعد از مدتي ما را به بغداد برده و در سوله بزرگي كه به همراه جمع زيادي از اسرا جمع كردند. بعد از مدت كوتاهي ما را به جاي ديگري منتقل كردند.
حدود 5 ماه بود كه حمام نرفته بوديم و بدنهايمان لزج شده بود، عكس‌هاي آن روز مرا اگر ببينيد، نيم تنه بالاي بدن من دانه دانه شده بود. تا اينكه ما را به پادگاني بيرون از بغداد به نام «راشديه» بردند.
در همان زمان يكي از لشكرهاي ارتش اردن هم به آن پادگان آمده بود. يكي از نيروهاي نظامي از پشت پنجره از ما پرسيد: شما كي هستيد؟ گفتيم: ما ايراني هستيم.
من آية‌الكرسي و اذان را برايش خواندم. گفت: چرا اذان شما فرق مي‌كند؟ گفتم: براي اينكه ما شيعه هستيم. يكي ديگرشان آمد و گفت: تو كي هستي؟ گفتم: من سرهنگ ستاد، خلبان فلاني هستم (به عربي). در حالي كه من تنها حدود 16 سال بيشتر نداشتم و حتي رژه هم نرفته بودم اما خداوند را شكر كه دشمنان را از احمق ها قرار داده است.

[b]* با شكنجه از من خواستند تا به امام توهين كنم [/b]

نيروهاي نظامي بعث اردوگاه را مثل باغ وحش مي‌ديدند و هر كس رد مي‌شد يك عكس العملي از خود بروز مي‌داد. يكي آب دهانش را روي بچه‌ها مي‌ريخت، يكي ديگر فحش مي‌داد و... در پادگان پيچيده بود كه يك سرهنگ خلبان اسير شده است، دسته دسته مي‌آمدند تا سرهنگ خلبان را ببينند.
پيرمردي از بين اسرا گفت نمي‌دانم چه كسي به اينها گفته كه سرهنگ است و خودش را گرفتار كرده. يكي از بچه‌ها به او گفت حسين خودش را سرهنگ معرفي كرده. برگشت و پرسيد چرا خودت را گرفتار مي‌كني؟ گفتم من چه مي‌دانستم اينها باورشان مي‌شود كه يك بچه 17 ساله سرهنگ ستاد و خلبان باشد.
مدتي گذشت تا اينكه ما را به يكي از اتاق‌ خفه‌اي مثل اتاق نگهبان‌ها بردند. دستهايم را از پشت بستند و شروع كردن به زدن. يكي از افسران بعثي با لگدي كه به من زد و خواست تا به امام توهين كنم اما من مقاومت كردنم.
يادم هست كه سال 61، تازه جنگ فتح‌المبين انجام شده بود. همينجا بود كه براي اولين بار با كاظم (همان زندانبان حاضر در ايران) برخورد كردم. سرباز خشني بود كه جلوي در روي صندلي نشسته بود. به سمتم آمد و گفت: پيغمبر گفته اگر فحش هم بدهي و جانت را نجات دهي اشكال ندارد و گناهي بر شما نيست. به (امام) خميني فحش بده تا زنده بماني.
من را به ستوني بسته بودند و مي‌زدند. گفتم هر وقت (امام) خميني فحشم داد، به او فحش مي‌دهم.
همينجا مي‌گويم كه لعنت خدا بر من اگر در اين ده سال به (امام) خميني يا نظام اهانت كرده باشم. نه اين كه قسم بخورم تا شما باور كنيد، دارم اتمام حجت مي‌كنم. اين قدرت و توان هم چيزي نبود جز اينكه من خودم را وصل به (امام) خميني (عليه‌الرحمة) مي‌ديدم و او هم وصل بود به اهل بيت، اهل بيت هم به پيامبر، پيامبر هر به خدا بود.
خلاصه من اين جواب را به اين آقا دادم. ما بين اين حرفها، شنيدم كه گفتند اين را بفرستيد ارودگاه، مابقي را آزاد كنيد. به اسرا گفتم كه اگر من كشته شدم به پدر و مادرم خبر بدهيد و بگوييد كه به (امام) خميني اهانت نكردم.
مدت كوتاهي نگذشته بود كه تصميمشان عوض شد و همه ما را دوبارع به اردوگاه 8 برگرداندند.

[b]* فرمانده اردوگاه به خبرنگاران گفت اسرا در آسايش زندگي مي‌كنند [/b]

بعد از 18 ماه توانستم نامه‌اي براي خانواده ام بفرستم و آنها هم به اين نامه جواب دادند. در نامه‌اي كه برادرم برايم فرستاد نوشته بود: دادش حسين، اگر تو اسيري خانواده‌ات آزادند، اما وقتي امام حسين(ع) شهيد شد، خانواده‌اش را به اسارت بردند. صبر كن كه ان‌الله مع‌الصابرين.
چند روز يگذشت تا اينكه ما را به اردوگاه موصل يك انتقال دادند و حدود 22 ماه همانجا مانديم.
اسفند سال 62 بود كه به الرمادي رفتيم. آنجا خبرنگاران آسياي شرقي و آفريقايي حضور داشتند. آسايشگاه را بستند و شروع كردن به فيلمبرداري از فرماندهان بعثي و آنها هم توضيح مي‌دادند كه اسرا در آسايش و آرامش نگهداري مي‌شوند.

[b]* سيلي محكمي به صورت افسر حزب بعث زدم [/b]

در اردوگاه شخصي بود به نام حميد عراقي كه گروهبان بود و من رذل‌تر از اين آدم در عمرم نديدم. تمامي اسرا از شنيدن نام او وحشت مي‌كردند. اين حميد عراقي مي‌گفت، پايت را باز كن، سرت را بيگر بالا و بعد با لگد به اسير مي‌زد مي‌گفت شما آتش‌پرست هستيد بايد نسلتان قطع شود. يك چنين شخصي بود.
يكي از روزهاي اسفند سال 65، من در صف غذا بودم، من را صدا كرد و گفت چه كار مي‌كني؟ گفتم مي خواهم براي اسرا شلغم ببرم چون مسئول آسايشگاه بودم. يك كشيده محكم به گوشم زد. من هم سريه يقه او را گرفتم و بهش گفتم براي چه مي‌زني؟ اينجا مسئول دارد تو چه كاره‌اي كه من را كتك مي‌زني؟ آن زمان من در قاطع 2 بودم و او قاطع 3. يك لحظه به خودم آمدم ديدم يقه حميد در دستانم هست. گفت: دستت را بياور پايين. دستم را پايين آوردم. ناگهان با سر به زير چشمم كوبيد، من يك كشيده محكم به صورتش زدم. مقابل ما هم 45 نفر از بعثي‌ها با كلاش ايستاده بودند. در ذهنم گفتم تمام فرماندهان كل قواي دنيا، چنين رزمنده‌اي مثل نيروهاي (امام) خميني نخواهند داشت. با سيلي كه به او زدم كلاهش بر زمين افتاد و من به عنوان يك ايراني با اين كار غرور ملي را در او خرد كردم.
بعد از اين كار بود كه بر سرم ريختند و با مشت به صورتم مي‌كوبيدند. بعد مرا به انباري آشپزخانه برده و حسابي كتكم زدند. دماغم را گرفته بودم كه آسيبي نبيند. افتادم زمين. آنها رفتند بيرون اما حميد كوتاه نيامد. با پوتين چنان به كمرم زد كه احساس كردم عضلاتم آويزان شده. پس از اينكه از كتك زدن من خسته شدند، به آسايشگاه منتقلم كردند.
تقريبا همه اسراي اردوگاه شيعه بودند ولي ما يك سني را به عنوان ارشد آسايشگاه قرار داديم چون خودش حرمت خودش را داشت. ايراني بودنش را دوست داشت، هم وطنش را دوست داشت و هم براي شيعه احترام قائل بود. مسئول ارودگاه هم استوار يكم ارتش جمهوري اسلامي و مردي مقتدر به نام علي اكبر حبيبي از اراك بود. من پس از انتقال به آسايشگاه، يك روز كامل استراحت كردم.

[b]* افسر اردوگاه مجبور شد به يك جوان بسيجي احترام بگذارد [/b]

در اردگاه سربازي بود به نام فواض. آن زمان صدام شعار مي‌داد كه اسرا ميهمانان من هستند. به اين سرباز گفتم حميد عراقي به دهان من نزد، به دهان صدام زد. اين جواب مهمانداري‌تان است؟
به ولايت علي بن ابيطالب قسم، گوشه آسايشگاه نشسته بودم كه سرهنگ عراقي آمد. به او گفتم: من حسين عبدالستار اسلامي، سال 80 در ميدان مين اسير شدم، پس بيشتر از حق خودم دارم زندگي مي‌كنم، بايد همان سال 80 مي‌مردم. وقتي صليب سرخ آمد اردوگاه، شاهرگش را مي‌زنم و مي‌گويم تو گفتي. به خدا قسم از جايش بلند شد در حالي كه بدنش مي‌لرزيد. در مقابل اين بسيجي ناچيز، بلند شد و ايستاد و احترام گذاشت چون رذالت صدام را ديده بود. اين كارها باعث شد، تا من را به اردوگاه ديگري منتقل كردند.

[b]* جرم من لبيك گفتن به فرزند امام حسين(ع) بود [/b]

وقتي در ارودگاه نظامي بودم به حضرت ابوالفضل(ع) مي‌گفتم آخر من چرا اسيرم. جرمم اگر ايراني بودن است كه حتي رجوي ملعون هم در عراق است. اگر به خاطر فارس بودن است، اين همه فارس، كويت‌ هم فارس دارد. اگر شيعه بودن است خود عراق و بحرين همه شيعه دارد. بعد گفتم اگر زمان شما نبوديم تا در كربلا و در ركاب مولايمان حسين(ع) بجنگيم، امروز به فرزند او لبيك گفتيم. جرم من لبيك گفتن است. همين‌طور درد دل مي‌كردم. گفتم از ما كه گذشت جواني‌مان پشت سيم خاردارها سپري شد. نه عوض شديم و نه عوضي. نه ضد انقلاب شديم و نه پناهنده. فقط از تو مي‌خواهم آبرويم را حفظ كني و امروز خدا را شكر مي‌كنم كه در طول ده سال اسارتم كاري نكردم كه امروز ناراحت آن باشم. منتي هم به كسي ندارم. شايد اگر اينجا بودم معتاد مي‌شدم. يا اصلاً قطع نخاع مي‌شدم. خدا مرا خلق كرده و خودش هم مرا دوست دارد، بقيه‌اش هم توكل بر خدا.

[b]* ابوترابي يك نعمت الهي بود در زمان ما [/b]

خلاصه بعد ما را به كمپ 5 منتقل كردند. از اتوبوس كه پياده شديم، 10 نفر سمت راست و 10 نفر هم سمت چپ ايستادن و ما به عنوان تونل وحشت ازر ميان انها رد شديم. خيلي آن ما را كتك زدند.
كمپ 5 در شهر صلاح‌الدين واقع بود. آنجا خيلي عذاب كشيديم، من در آنجاارشد آسايشگاه شدم.
يك روز ديدم يك نفر از پشت پنجره رد شد و من را ديد. بچه‌ها گفتند عراقي است، گفتم بله مي‌دانم. آن سرباز، همين اقا كاظم بود. جلو آمد و گفت: من تو را جايي ديده‌ام. من حاشا كردم ولي او مصر بود كه مرا ديده. گفت تو حسين عبدالستاري؟ گفتم بله. اين دومين برخوردم با كاظم بود .سرباز خشني بود كه هرگز از او لبخندي نديدم اما كتك هم نخوردم. اين خشونتش را به پاي نظامي بودنش گذاشتم و الا چرا با اين همه خشونت مي‌آمد حتي خاطرات و رفتارهاي زندگي‌اش را به ابوترابي مي‌گفت. مگر اين ابوترابي چه چيزي را آنجا ايجاد كرده بود.
كاظم حتي مسائل زناشويي‌اش را هم به حاج آقا ابوترابي مي‌گفت. جاذبه ابوترابي مثل جدش اميرالمومنين بود.
افسران ديگري هم بودند كه مي‌آمدند، حتي به اين آخوند اسير عرض ادب مي‌كردند. اين گوهر فعل‌ و افعالش بود كه اين قدر جاذبه داشت و مي‌توانست دشمن را رام كند.
براي مثال وقتي يك اسير ته سيگارش را بر زمين مي انداخت، ابوترابي خم مي‌شد و آن را از روي زمين جمع مي‌كرد. با عملش شرمنده مي‌كرد نه با امرش.
خلاصه يك روز كاظم از من پرسيد براي چه تو را به اينجا آوردند؟
گفتم گروهبانتان زد توي گوشم، زدم توي گوشش. همين طوري ماندند و تعجب كرد. از اين مدل صحبت كردنم خوششان يا جازدند، نمي دانم.

[b]* براي ازدواج خواهرم به اسرا شيريني دادم [/b]

در طول اين ده سال گاهي دلم مي گرفت و ياد خانواده‌ام مي‌افتادم. مي‌رفتم و يك حوله روي صورتم مي‌انداختم و گريه مي‌كردم. وقتي من اسير بودم 5 تا از خواهران و برادرانم متأهل شدند.
اولين خواهرم كه ازدواج كرد و برايم نامه نوشتند، خيلي گريه كردم. رفتم 12 - 10 تا قرص نعنا گرفتم و چند تا از اسرا را را مهمان كردم گفتم بضاعت من همين‌قدر است. بالاخره خيلي حسرت است، برادر و خواهر ازدواج كنند و من مشتاق ديدار آنها و در جشن ازدواج‌شان حضور نداشتم.
دو بار سه بار در زندان به من پيشنهاد ازدواج دادند. مي‌گفتند چرا خودت را با اين فارس‌هاي آتش‌پرست يكي مي‌كني؟ بيا به تو زن مي‌دهيم، ماشين و خانه مي‌دهيم تو عربي و از مايي. حالا به مكر و حيله بودنش كاري ندارم، به هر حال در آن شرايط، اين پيشنهادات را دادند. ولي گفتم من ايراني‌ام و به ايران هم برخواهم گشت. از مردن هم نمي‌ترسم چون به هر حال مي‌روم آن طرف، نزد پدر بزرگوارم، اجدادم و شهداي ديگر خواهم بود.
كاري هم نكرده‌ام كه از آن طرف شرمنده باشم. البته اميدوار به فضل الهي هستم. چه باشم و چه بروم، برايم فرق نمي‌كند.
خدا را شكر مي‌كنم كه امروز هم اوضاع و احوالم همين‌طور است.

* گفتگو: مهدي بختياري و حسين جودوي

لينك خبر :http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8805121636

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اين صدام ملعون هم به ايراني ظلم كرده هم به عراقي

تو عراق تنها قشري كه اسيب نديدن عرب هاي سني هستن


از بين عرب هاي شيعه كمتر خونواده اي ميشه پيدا كرد كه يك پسرشون رو بعثي ها نكشته باشن


كرد هاي سني رو كه شيميايي كردن

كرد هاي شيعه كه اكثريت اون ها كرد فيلي هستن بيشترشون رو به علت داشتن اصالت ايراني اخراج كردن ......اونايي كه تونستن عراق بمونن مثل عرب هاي شيعه خيلي قرباني دادن


مثلا يكي رو به خاطر اينكه سي دي هاي عزاداري ميفروخت اول بش تذكر ميدن بعد كه مي بينن دست نكشيده اونو ميبرن و گم و گورش ميكنن بعد چندين سال خونوادش مي فهمن كه پسرشون كشته شده

اينجا تو خوزستان و ايلام خونواده هايي هست ( از همون كرد هاي فيلي ) كه تازه بعد سقوط صدام فهميدن كه پسراشون كشته شدن




صدام كه گور به گور شد ........مرگ بر حاميان صدام
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سعید جان با قسمتی از حرفهات اون قسمت که مسله گذشت رو بیان کردی به شدت مخالفم و معتقدم که شاه باید به حرف نخست وزیرش گوش می کرد
من بعنوان یکی از افراد شرکت کننده در جنگ ( بگذریم که چی بودم و چه بلااهایی که سرم اومد) حتی از یک قطره خون خودم هم نمی گذرم
سعید جان خود شما اگه عزیزی و یا قسمتی از بدنت ویا قسمتی از عمرت رو تو زندان بعثییها از دست داده بودی چطور قضاوت می کردی
البته با قسمتی از حرفهات هم کاملا موافقم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
برادر مالک عزیز میدونم چی میگید اما به نظر حقیر باید گذشت داشت حداقل در باطن نشد بصورت ظاهری تا با گسترش مراودات فی مابین با همان فرمولی که متفقین بعد جنگ جهانی دوم علیه آلمان و ژاپن اجرا کردن برای همیشه خطر کشور عراق رو برطرف کرد. شاید خود بنده نیز از ته دل از این کشور خوشم نیاد اما در عمل و رفتار باید کاری کنیم که اونا به ما وابسته بشن و در این راه ممکنه حتی لازم باشه مثلا کسی که در جنگ پدرش شهید شده بیاد و مسئول مذاکره با عراق بشه.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سعيد جان فرمول متفقين يك چيز هاي ديگه اي هم داشت ها icon_cool
اونها فقط به كمك سياسي و اقتصادي اكتفا نكردند بلكه خودشون براي دفع خطر احتمالي رفتن مستقيما اونجا پايگاه زدن و نيروي نظامي پياده كردن.
شما ميدوني سالي چند ميليارد دلار توسط كشورهايي مثل ژاپن و ايتاليا و آلمان و سايرين داره به آمريكا پرداخت ميشه بابت هزينه هاي مستقيم همين پايگاه ها؟
حالا ما داريم چكار ميكنيم؟ داريم پول هامون رو به عنوان كمك بلا عوض به جيب عراقي ها ميريزيم. صنعت گردشگري شون ر با زائرينمون زنده نگه داشتيم. وقتي كه خودمون برق و سيمان نداريم به اونها كمك ميكنيم! آخه روش كار اينه؟
من با كمك كردن به يك ملت مخالف نيستم اما اگه از راهش انجام بشه.
مثلا همين افغانستان رو در نظر بگير.
صادرات ايران به افغانستان: 1_ راهسازي
2_ خدمات درماني و بهداشتي
3_ تاسيس نيروگاه و برقدار كردن شهر هاي اونجا
4_ كمك جهت حفظ حاكمان (منظورم رئيس جمهور و اينهاست)

حالا صادرات افغانستان به ايران:
1_ مواد مخدر از ترياك تا شيشه
2_ انواع و اقسام بيماري هاي مصري
3_ انواع جنايتكاران از قاچاقچي بگير تا آدمكش و تروريست
4_ انواع پناهندگان و كارگران (جهت نابودي كار كارگران ايراني)


من نميگم كمك نكنيم ميگم اگر يك چيزي ميديم يك چيزي هم مثل اون بگيريم.
يا به قول شما از آب گل آلود ماهي بگيريم ولي اين كار رو ميكنيم؟
بعدم اينكه بعضي احساسات رو تا ابد هم نميشه عوض كرد مثلا كسي كه افغاني ها جلوي چشمش پدرش رو كشتن يا كسي كه تو زندان هاي عراق خودش و دوستانش رو شكنجه دادن.
اين آدمها هرچقدر هم كه به خودشون فشار بيارن نميتونن اون كار هايي كه باهاشون شده رو فراموش كنند.
در مورد اون قضيه انگليس هم يكمي فرافكني كردي.
اگه به قول خود شما به همين مردم بليط رفتن به عراق رو بدن چي آيا باز هم خداحافظي ميكنند
؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خوب برادر رضا بنده که به جزئیات طرح نپرداختم؟ بصورت کلی عرض کردم که برای دفع همیشگی تهدید کشورهای خطرناک باید با گسترش مراودات فی مابین بخصوص اقتصادی آنها را طوری به خود وابسته کنیم که حتی اگر بخواهند نتوانند علیه ما اقدامی جدی انجام دهند.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]خوب برادر رضا بنده که به جزئیات طرح نپرداختم؟ بصورت کلی عرض کردم که برای دفع همیشگی تهدید کشورهای خطرناک باید با گسترش مراودات فی مابین بخصوص اقتصادی آنها را طوری به خود وابسته کنیم که حتی اگر بخواهند نتوانند علیه ما اقدامی جدی انجام دهند.

.[/quote]
سعيد جان با اين قسمت از فرمايشات شما موافقم همينطور با بيشتر فرمايشات آقا رضا
ولي من معتقدم همين مردم اگه باز توانايي اونو پيدا كنن كه به ما آسيب برسونند اين كار مي كنند و علاوه بر اون اونها هم همين الان به اونچه كه بعثيها سر ايرانيها آوردند موافق بودند دليل اون هم اينه كه همه ارتش عراق كه عضو حزب بعث نبودند بودند؟
بعد هم اگر ما بخواهيم به اندازه آمريكا تو عراق يا افغانستان نفوذ داشته باشيم به نظرم بايد به اندازه اون كشور در صحنه هاي جهاني قدرت عرض اندام داشته باشيم و بازوهاي اين عرض اندام هم به نظرم قدرت سياسي نيروي نظامي قوي و نيروي اقتصادي قويه ي
يا حق

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.