reza4087

شوخ طبعي ها در جبهه

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

سلام
من این تاپیکو زدم تا دوستان با حال و هوای رزمندگان در جبهه آشنا شوند.









سنگر تكانی‌نوروزی!
سنت‌شده‌بود. هیچ‌کاریش‌نمی‌شد کرد. ولی‌از همه‌جالب تر این‌بود که‌در یک‌محور جبهه‌،‌هر کدام‌از نیروها متعلق‌به‌شهر وشهرستانی‌خاص‌بودند. تعدادی‌از آمل‌و بابل‌، چندتایی‌از کرمانشاه‌، دو سه‌تایی‌هم‌که‌ما بودیم‌از تهران‌.

اصلاً احتیاج‌نبود به‌تقویم‌نگاه‌کنی‌، نسیم‌خوشی‌که‌در کانال ها و شیارها می‌دوید، حکایت‌از بهار داشت‌. پرنده‌های‌خوش‌لهجه‌ای‌که‌بر روی‌تخته‌سنگ ها، میان‌سبزه‌های‌نورَس‌می‌پریدند و آواز سر می‌دادند، خبر از نو شدن ‌سال‌داشتند.

خیلی‌قشنگ‌بود. ناخواسته‌سر وصدای‌خمپاره‌و تیراندازی‌هم‌کم ‌می‌شد. انگار عراقی ها هم‌به‌«سال‌نوی‌شمسی‌» اعتقاد داشتند!

رسم‌«خانه‌تکانی‌» از آن‌برنامه‌های‌جالب‌سال‌نو بود که‌من‌یکی‌ـ درتهران‌که‌بودم‌ـ همواره‌از آن‌می‌گریختم‌. هر چه‌مادرم‌می‌گفت‌به‌او کمک ‌کنم‌و فرش‌و پرده‌ها و... را بشویم‌، به‌بهانه‌ای‌از خانه‌می‌زدم‌بیرون‌. چهارده‌ـ پانزده‌سال‌که‌بیشتر سن‌نداشتم‌، همیشه‌احساسم‌این‌بود که‌پدر و مادر، صاحب‌خانه‌هستند و من‌اولادشان‌، پس‌وظیفه‌اصلی‌خانه‌تکانی‌با آنهاست‌.
از عید هم‌فقط‌آجیل‌خوردن‌، خود را با شیرینی‌خفه‌کردن‌و بازی‌با بچه‌های‌فامیل‌را بلد بودیم‌. دست‌آخر هم‌عیدی‌گرفتن‌از همه‌شیرین تر بود. چیزی‌که‌هنوز نرفته‌به‌خانه‌فامیل‌، به‌پدرمان‌می‌گفتیم‌که‌زود بلند شوبرویم‌، و همه‌برای‌گرفتن‌عیدی‌بود.

ولی‌جبهه‌دیگر این‌حرف ها را نداشت‌. با وجودی‌که‌سن‌و سالی‌نداشتیم‌، خودمان‌شده‌بودیم‌صاحب خانه‌. گودالی‌کوچک‌در سینه‌سخت‌کوه های‌سنگی‌گیلانغرب‌کنده‌بودیم‌؛ اطراف‌آن‌را با کیسه‌گونی های‌پر ازخاک‌محصور کرده‌و ورقه‌ای‌فلزی‌نقش‌سقف‌را بازی‌می‌کرد. چند کیسه‌گونی‌و مقداری‌خاک‌نیز حکم‌بتون‌آرمه‌و آسفالت‌بام‌را داشت‌. یک‌لایه ‌کلفت‌مشما که‌بر روی‌آنها می‌کشیدیم‌، پشت‌بام‌سه‌چهار متری‌کاملا ایزوگام ‌می‌شد.

باید خانه‌تکانی‌هم‌می‌کردیم‌. کسی‌دستور نمی‌داد، خودمان‌می‌دانستیم‌. هر چند که‌همه‌جبهه‌ها، نظافت‌سنگر برایشان‌حکم‌اجباری ‌پیدا کرده‌بود، ولی‌خانه‌تکانی‌سال‌نو فرق‌می‌کرد. بهانه‌ای‌بود که‌شکل‌و شمایل‌سنگر را هم‌بفهمی‌نفهمی‌عوض‌کنیم‌. اگر جا داشت‌کف‌سنگر را بیشتر گود می‌کردیم‌تا از دو لا رفتن‌کمرمان‌درد نگیرد. در دیواره‌سنگی‌هم‌جایی‌به‌عنوان‌طاقچه‌می‌کندیم‌و مهر نماز و قرآن ها را آنجا قرار می‌دادیم‌. این‌طوری‌مجبور نبودیم‌موقع‌خوابیدن‌، مثل‌ماهی‌کنسرو به‌همدیگر بچسبیم‌.
پتوها را از کف‌نم‌گرفته‌سنگر بیرون‌می‌بردیم‌. رودخانه‌ای‌که‌آن‌سوی‌تپه‌بود، با آب‌گرمش‌، تنمان‌را صفا می‌داد و پتوها را می‌شستیم‌. از صبح‌تا غروب‌کسی‌داخل‌سنگر نمی‌شد. فقط‌یک‌نفر آنجا را جارو می‌کشید و منتظر می‌ماندیم‌تا نم‌آنجا خشک‌شود.

پر کردن‌سوراخ‌موش ها یک‌وظیفه‌مهم‌بود. نه‌گچ‌داشتیم‌، نه‌سیمان‌. مجبور بودیم‌یک‌تکه‌سنگ‌با لبه‌های‌تیز در دهنه‌ورودی‌لانه‌شان‌فرو کنیم ‌ولی‌آنها هم‌بیکار نمی‌نشستند، پاتک‌می‌زدند و در کمتر از یکی‌دو روز، از جایی‌دیگر که‌اصلاً احتمالش‌را نمی‌دادیم‌، کانال‌می‌زدند و راه‌خروج‌پیدا می‌کردند.
این‌جور مواقع‌کار و کاسبی‌تله‌موش های‌چوبی‌کوچک‌که‌جزو واجبات‌هر سنگر بود، سکه‌بود. یک‌گوشه‌ازاتاق‌بزرگ‌تدارکات‌محور در شهرگیلانغرب‌، مملو بود از این‌تله‌موش ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌از بدن‌موش ها بر دیواره‌شان‌به‌چشم‌می‌خورد. همه‌آنها بوی‌خاصی ‌می‌دادند. هر چه‌که‌بودند، دست‌کمی‌از عراقی ها نداشتند و دشمن‌محسوب‌می‌شدند. کاسه‌و بشقاب‌ها از دستشان‌امان‌نداشت‌. اگر تنبلی‌می‌کردی‌و ظرف‌غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌شب‌با صداهای‌«شلپ‌شلپ‌» بیدارمی‌شدی‌و می‌دیدی‌موش ها با زبان‌خود کاسه‌ها را برق‌انداخته‌اند!

«پاتک‌» زدنشان‌هم‌کم‌از عراقی ها نداشت‌. نصف‌شب‌فریادت‌به‌هوا می‌رفت‌. یکی‌انگشت‌پایت‌را گاز می‌گرفت‌، یکی‌دستت‌را و یکی‌می‌پرید توی‌صورتت‌. بگذریم‌زیاد موش‌بازی‌در ‌آوردیم‌!

سنگر که‌تمیز می‌شد، حال‌و هوای‌دیگری‌داشت‌. فقط‌شانس‌آوردیم‌که‌پنجره‌های‌40*30 سانتی‌متر هیچ‌شیشه‌ای‌نداشتند که‌مجبور باشی‌به ‌دستور مادرت‌آنها را برق‌بیندازی‌! یک‌تکه‌گونی‌زمخت‌بهتر از هزار نوع‌شیشه‌نقش‌بازی‌می‌کرد. فقط‌کافی‌بود آن‌را بالا بزنی‌تا کلی‌نسیم‌به‌داخل‌سنگر هجوم‌بیاورد و وجودت‌را صفا بخشد.

من‌یکی‌حال‌و حوصله‌سال‌تحویل‌را نداشتم‌. برخلاف‌دوران‌کودکی‌ام‌، رفتم‌و گوشه‌سنگر خوابیدم‌. یکی‌از بچه‌ها کتری‌بزرگ‌را که ‌صبح‌، کلی‌با زحمت‌با خاک‌و گونی‌شسته‌بود بلکه‌کمی‌از سیاهی‌آن‌کاسته ‌شود، روی‌والور گذاشت‌که‌بوی‌تند نفت‌آن‌و شعله‌زردش‌، حال‌همه‌راگرفته‌بود ولی‌چه‌می‌شد کرد؟
در عالم‌خواب‌، خود را داخل‌سنگر دیدم‌، درست‌در لحظه‌تحویل‌سال‌، خواب‌بودم‌یا بیدار نمی‌دانم‌. فقط‌یادم‌است‌یک‌باره‌دیدم‌کف‌پایم ‌شعله‌ور شده‌و می‌سوزد. سریع‌از خواب‌پریدم‌. دیدم‌غلام‌بود. از بچه‌های‌تبریز. سر شب‌بهم‌تذکر داد که‌اگر موقع‌تحویل‌سال‌بخوابم‌، بدجوری‌بیدارم‌خواهد کرد، ولی‌باور نمی‌کردم‌این‌جوری‌! فندک‌نفتی‌خود را زیر جورابم‌گرفته‌و در نتیجه‌جورابی‌را که‌کلی‌به‌آن‌دل‌بسته‌بودم‌که‌تا آخردوره‌سه‌ماهه‌ماموریت‌داشته‌باشم‌، آتش‌گرفت‌و پای‌بنده‌هم‌بعله‌!
بدتر از من‌بلایی‌بود که‌سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌پایش‌نبود. یک‌تکه‌خرج‌اشتعالی‌توپ‌لای‌انگشتان‌پایش‌گذاشتند و با یک‌کبریت‌، کاری‌کردند که‌طفلکی‌کم‌مانده‌بود با سرعت‌100 کیلومتر در ساعت‌به‌جای‌تانکر آب‌، برود طرف‌عراقی ها.

با همه‌اینها، کسی‌اخم‌نمی‌کرد. همه‌می‌خندیدند. حتی‌مجروحین‌بازی‌.از خنده‌بچه‌ها خنده‌ام‌گرفت‌. حق‌داشتند. باید برمی‌خاستم‌و پس‌ازخواندن‌دعای‌تحویل‌سال‌، آیه‌ای‌از قرآن‌را می‌خواندیم‌و سپس‌روی‌یکدیگر را می‌بوسیدیم‌و فرارسیدن‌سال‌نو را تبریک‌می‌گفتیم‌. اینها که‌سنت‌بدی‌نبود.
http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2009/3/19/28353.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سلام

فرصت نكردم مطلب رو بخونم. ولي يادمه كه ما هر روز يكي قرار بود كه شهردار بشه !
شهردار وظيفه داشت در كنار كارهاي رزمي ظرفها رو بشوره و سنگر رو جارو بزنه.
دو نوبت بود كه عراق ديدش رو ما كم ميشد و فرصتي بود كه چاي درست كنيم. صبح زود و عصرها كه بلافاصله شهردار اقدام ضربتي ميكرد و چاي بهاره اي دم ميكرد. البته شهردار هم داشتيم كه بود و نبودش يكي بود.

بعدها با عوض شدن رسته و پست بودن عزيزاني كه كارها رو انجام ميدادن و زحمت ما هم روي دوششون بود.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ميخوام يه خاطره اي به نقل از دبير آمادگي دفاعي سال دوم دبيرستان نقل كنم:

آبگوشت كله( از زبان دبير دفاعيمون):

كلاس دوم راهنمايي بودم كه چند نفر از برادران پاسدار اومدن سركلاس و گفتن هركه دارد هوس كربلا بسم الله .

من هم جز اولين كساني بودم كه دستم رو بالا كردم. كاري نداريم به چه سختي تونستم از بابام رضايت بگيرم. خلاصه اعزام شديم جبهه.

بچه ها تيپي كه ما در آن خدمت ميكرديم معروف بود به تيپ الپنير. همون الغدير بود منتها چون هميشه خدا غذاي ما نون و پنير گچي بود بهمون ميگفتن الپنير.

يه چند ماه گذشت بچه هاي سنگر ما هوس غذاهاي مادرامون رو كرديم. آقا يه نفر رفت شهر بهش گفتيم يكم برنج بخره با ماهي تا يه غذايي بپزيم و بخوريم. خلاصه يكي از هم سنگرهامون رفت و يك كيلو برنج خريد و 2-3 تا ماهي. بعد از اينكه برگشت يهو ديديم بچه هاي سنگر بغل اومدن پيش ما كه توروخدا از غذاتون به ماهم بدين. ماهم گفتيم اصلا. :lol:
گفتن خب پولشو ميديم ماهم گفتيم شما كه ميخوايد پول بديد بريد رستوران شهر.

بچه هاي سنگر بغل گفتن : همين؟
ماهم گفتيم: همين. :lol:

گفتن باشه گذر پوست به دباغ خونه ميفته. خلاصه ماحرف اونهارو شوخي گرفتيم.

بچه ها اومديم غذا درست كنيم بلد نبوديم چطور برنج رو درست ميكنن. من گفتم فكر كنم ميريزيم كف ماهيتابه و سرخش ميكنيم. يكم امتحان كرديم ديدم نه برنج قهوه اي شد icon_twisted

خلاصه رفتيم سراغ بچه هاي سنگر بغل اونا گفتن ما بلديم به شرطي كه به ماهم غذا بدين. ماهم گفتيم عمرن. حاظريم از گرسنگي بميريم به شما غذا نديم. :blushing:

خلاصه يه پير مرد رو از چنتا سنگر اونورتر پيدا كرديم كه اين بلد بود چطور برنج و ماهي درست كنن.

خلاصه ما اونروز يه غذاي چرب و چيلي خورديم و بچه هاي سنگر بغل هم كه دوستان صميمي ما بودن ازمون ناراحت شده بودن. يك هفته از اين جريان گذشت تا اينكه:

ديديم يكي از بچه هاي سنگر بغل داره ميره شهر و بچه ها دارن بهش پول ميدن. پرسيديم كجا ميري گفت دارم ميرم شهر بند و بساط غذا بخرم. پرسيديم چي ميخواي بخري؟؟

گفت بساط آبگوشت كله. تا اسم آبگوشت كله اومد دل همه ضعف رفت. گفتيم به به. برو زود بيا.

يهو طرف گفت به شما نميديم ها. الكي دلتون رو صابون نزنيد

گفتيم عجب ادمهايي هستيد شما. دلتون مياد ما پنير گچي بخوريم شما آبگوشت كله؟

گفت : چطور شما دلتون مياد برنج و ماهي بخوريد و به ما نديد. ماهم مثل شما. icon_wink

گفتيم باشه ايراد نداره. خلاصه رفت و اومد و شروع كردن به آشپزي. يك بوي مطبوعي تو كل

خط پيچيده بود كه نگو. ديدبان ها گزارش داده بودن كه سربازهاي عراقي اومدن لب خط و دارن بو ميكنن ببينن بوي چيه :|

خلاصه اينها از ساعت 11 امروز آبگوشت رو بار گذاشتن براي ناهار فردا. زيرش هم كم كردن.

شب كه شد منتظر شديم بچه هاي سنگر بغل بخوابن و بريم عمليات تروريستي انجام بديم icon_eek

شب يواش يواش من و يكي ديگه از بچه ها كه شهيد شد رفتيم تو سنگر اونا قابلمشون رو برداشتيم آورديم تو سنگر خودمون. بعد تمام محتويات قابلمه رو خالي كرديم تو يه قابلمه ديگه و بيك نيك رو روشن كرديم و زيرش هم زياد تا زودتر بپزه. :lol:

بعد تو قابلمه سنگر بغل يه آجر گذاشتيم و برگردونديم سرجاش.

اين آبگوشت كله تا ساعت 2-3 جا افتاد و ما خاموشش كرديم و شروع كرديم به خوردن. حالا نخور كي بخور. ديگه اونقدر خورديم و خنديديم كه تا صبح از دل درد نتونستيم بخوابيم.

صبح ساعت 7-8 صبح ديديم صداي جيغ و داد داره مياد از سنگر بغل كه آي دزد - آي دزد آبگوشتمونو بردن. :(

يهو بچه هاي اون سنگر اومدن سراغ ما. هي هرچي گفتن شما آبگوشت مارو دزديدين؟ ماهم ميگفتيم نه مگه ما گشنه آبگوشت شما هستيم

گفتن باشه . خدايا هركي آبگوشت مارو دزديده حرومش باشه و همين امروز هرچي خورده بالا بياره.

خلاصه ماهم خنديديم اونها هم خنده هاي عصباني ميكردن. بعد دوباره اونها تصميم گرفتن آبگوشت كله درست كنن و بازهم آبگوشت كله اونها دزديده شد. منتها اين بار توسط سربازهاي عراقي كه شب دنبال بو راه مي افتادن و غذا رو ميدزديدن و ميرفتن. icon_cool

اميدوارم كه خوشتون اومده باشه

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]خلاصه ما اونروز يه غذاي چرب و چيلي خورديم و بچه هاي سنگر بغل هم كه دوستان صميمي ما بودن ازمون ناراحت شده بودن. يك هفته از اين جريان گذشت تا اينكه: [/quote]

نوژه عزيز سلام

من تو فاو از نزديك با بچه هاي الغدير بودم. اين معلم شما احتمالا خط سوم بوده وگرنه اصلا امكان پخت غذا در خط نبود. چاي هم به زحمت و فقط در 2 وقت كه حدودا هر دفعه 1 ساعت ميشد و ديد عراق روي ما كمتر بود در چاله اي كه حدود 1 متر پائينتر از سطح بود چا درست ميكرديم. براي اتيش هم از چوب صندوق مهمات استفاده ميكرديم. كه زود اتيش ميگرفت و دود كمي داشت.

غذا هم از عقبه ميومد و گاهي كه اتش باري عراق شديد ميشد از كنسرو تن و يا لوبيا و .... همراه با نون خشك استفاده ميكرديم.

بعدها كه رختخوابمون رو تو كمين انداختند كه همون چاي هم شرايط خاص داشت و بيشتر از خط اول جبهه مياوردند. چون كمين كمترين فاصله رو داشت و حتي ميشد صداي عراقيها رو شنيد.

گاهي هم دوستي لطف ميكرد و غذاي عراقي يا كنسرو سنگرهاشون رو مياورد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]نوژه عزيز سلام

من تو فاو از نزديك با بچه هاي الغدير بودم. اين معلم شما احتمالا خط سوم بوده وگرنه اصلا امكان پخت غذا در خط نبود. چاي هم به زحمت و فقط در 2 وقت كه حدودا هر دفعه 1 ساعت ميشد و ديد عراق روي ما كمتر بود در چاله اي كه حدود 1 متر پائينتر از سطح بود چا درست ميكرديم. براي اتيش هم از چوب صندوق مهمات استفاده ميكرديم. كه زود اتيش ميگرفت و دود كمي داشت.
[/quote]

سلام جناب آرماني بزرگوار

والله نميدونم دقيق كجا خدمت ميكرد. اما قبل از اينكه اين خاطره رو تعريف كنه روي تخته سياه نقشه منطقه رو كشيد و ميگفت جايي كه ما بوديم درگيري خيلي كم بود. مثلا 2-3 روزي يه صداي تيري به گوش ميرسيد. يا بعضي وقتها يه هفته ميشد هيچ صدايي به گوشمون نميرسيد و حوصلمون سر ميرفت و ميرفتيم پشت خاكريز چنتا فشنگ شليك ميكرديم كه اونها هم جوابمون رو ميدادن.

البته تا اونجا كه يادمه اسمي از فاو نياورد. يه جاي ديگه بود. اگر ذهنم ياري كنه .... icon_cool

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]البته تا اونجا كه يادمه اسمي از فاو نياورد. يه جاي ديگه بود. اگر ذهنم ياري كنه[/quote]

خدمت شما عرض كنم كه اين قبيل كارها بيشتر در مناطق غربي كه كوهستاني بود امكان بيشتر داشت كه تا اونجايي كه بنده اطلاع دارم مدتي اين تيپ اونجا مستقر بود. البته چون نيروهاي يزدي كارائي كمي در سرما داشتند دوباره به مناطق جنوب برگشتند. نميگم دورغ ميگه ولي امكانش هست كه منطقه غرب بوده.

يكي از كارهاي تفريحي كه گاهي انجام ميشد تركيب خرجهاي پرتابي و انفجاري و ساخت نارنجكهاي دست ساز بود ( جاي سامان عزيز خالي ). كه خب تلفات هم داشت. يكي از موردهاش يكي از دوستان بود كه در 2 تا پوكه دوشيكا خرج پتن (يه خرج سياه بود كه اتيش نميگرفت بلكه يك دفعه ميسوخت يا بهتر بگم منفجر ميشد. ما بهش ميگفتيم پتن )ريخت و با نوارهاي خرج پرتابي ار پي جي اونها رو اتيش زد. من ازش فاصله گرفتم و رفتم. چند لحظه بعد رو برانكارد بود در حاليكه جفت پاهاش سوخته بود. ناگفته نمونه كه پوست كلفتي داشت و چند روز بعد ......

مسابقه باز و بسته كردن اسلحه هم يكي از هيجان اورترين كارها بود. شليك رگبار با يك دست و شليك دو تا ار پي جي با هم لذت خاص خودش رو داشت. (اين اخري رو من هم امتحان ميكردم )

ولي بعدها اونقدر كارهامون زياد شد كه فقط فرصتي براي خواب و نماز بود. گاهي ميشد براي زير نظر گرفتن تحركات عراق در شرايط خاصي (مثل استتار كامل ) ساعتها بي حركت بوديم.

شبها هم تا جائيكه باتريهاي دوربين در شب اجازه ميداد با دوربين كار ميكرديم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]خدمت شما عرض كنم كه اين قبيل كارها بيشتر در مناطق غربي كه كوهستاني بود امكان بيشتر داشت كه تا اونجايي كه بنده اطلاع دارم مدتي اين تيپ اونجا مستقر بود. البته چون نيروهاي يزدي كارائي كمي در سرما داشتند دوباره به مناطق جنوب برگشتند. نميگم دورغ ميگه ولي امكانش هست كه منطقه غرب بوده.
[/quote]

والله اين خاطره خيلي معروفه و به گفته دبيرمون تقريبا تمام بچه هاي تيپ الپنير ببخشيد الغدير :lol: اين خاطره رو شنيدن. اگر با بچه هاي الغدير در تماس باشيد ميتونيد ازشون بپرسيد.


[quote]مسابقه باز و بسته كردن اسلحه هم يكي از هيجان اورترين كارها بود. شليك رگبار با يك دست و شليك دو تا ار پي جي با هم لذت خاص خودش رو داشت. (اين اخري رو من هم امتحان ميكردم )[/quote]

خوبه پس شما هم شيطنت داشتيد در دوران جواني. icon_cool
چند سوال:
1- چند سالگي رفتيد جبهه؟
2- ركورد دار سريعتر باز و بسته كردن اسلحه مال كي بود؟ شما؟
3- شليك 2تا آر پي جي اونم همزمان به گوش آسيب نميرسوند؟؟
4- سرهنگ جعفر خرمي از بچه هاي تيپ الغدير رو ميشناسيد؟؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شيطنت تا دلت بخواد. اگر اين روحيه رو نداشتيم نميشد زمان زيادي تحمل كرد. البته حس دفاع از اب و خاك قويترين حس بود. حسي كه ميتوني كاري براي خاكت و نام ايران انجام بدي شادي اور بود. حس شهادت بر عكس حس اسارت هم قشنگ و روحاني بود.

[quote]- چند سالگي رفتيد جبهه؟ [/quote]

اولين بار 15 سالگي رفتم ولي بخاطر قد و هيكل نشون نميداد. ناگفته نمونه كه دستكاري شناسنامه رايج بود.

[quote]ركورد دار سريعتر باز و بسته كردن اسلحه مال كي بود؟ شما؟ [/quote]

متاسفانه نه. مال من نبود. يكي بود كه عليرغم كوچولويي ، فرز هم بود. فكر كنم تمرين ميكرد در حد تيم ملي ..

[quote]شليك 2تا آر پي جي اونم همزمان به گوش آسيب نميرسوند؟؟ [/quote]

به لذتش ميارزيد. تا 20 دقيقه كر بودي. ولي خب اولي بود و بقيه هم كر بوديم. بعدها با فتويي كه اومد كه شلك گلوله در زمان غير نياز اسراف و حرام هست (اگر اشتباه نكنم هر گلوله 11000 تومن در ميومد كه خيلي بود. حقوق كارمندها اون موقع 4000 تومن بود. )


[quote]سرهنگ جعفر خرمي از بچه هاي تيپ الغدير رو ميشناسيد؟؟[/quote]

نه . اشنايي ندارم. سردار شهيد عاصي زاده دلاور و يك مربي عملياتهاي ابي و خاكي به اسم شهيد بياباني رو ميشناسم كه اموزشهاي اون معروف بود. ( اموزش تكاوري ميداد و سخت گير هم بود)

[color=red]بعدها يه دوست هم پيدا كردم به اسم SVD كه لحظات جالبي رو باهم داشتيم[/color] icon_cool

من هم هي اديت ميكنم و يه چيزي اضافه ميكنم.

اون موقع SVD نميگفتيم. ما بهش سيمينوف ميگفتيم . البته بعضي به اشتباه قناسه ميگفتن.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]نه . اشنايي ندارم. سردار شهيد عاصي زاده دلاور و يك مربي عملياتهاي ابي و خاكي به اسم شهيد بياباني رو ميشناسم كه اموزشهاي اون معروف بود. ( اموزش تكاوري ميداد و سخت گير هم بود)
[/quote]

جالب بود. پس با دستكاري شناسنامه و تقلب رفتيد جبهه icon_cool

اين سرهنگ جعفر خرمي با اينكه از ناحيه پا جانبازه آموزش تكاوري در دانشگاه افسري فلكه سوم تهران پارس ديده و هيكل قوي داره و در عين حال خيلي خيلي مهربونه و با بچه ها رفيقه.

ايشون از خاطرات تكاور شدنشون براي ما تعريف ميكردن كه اگر مايل بوديد تعريف ميكنم.

راستي ايشون ميگفت كسي كه به آموزش تكاوري ميداد از اونهايي بود كه زمان جنگ با 2-3 نفر ديگه ميرفتن چاهاي نفت موصل رو به آتيش ميكشيدن و برميگشتن. ميگفت بچه لاله زاره. فاميلش متاستفانه يادم رفته... i_dont't_know

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
جناب armani و nozheh جان ممنون


« الهم ارزقنا ترکشا ریزا » انا و جعلنایی شنیده بود اما نمی دانست این آیه است ، حدیث است یا چیز دیگر . خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جایی ندیده بود ؟

این قدر می دانسته که در خطوط مقدم یچه ها زیاد استفاده می کنند . تا آن روز که از روی سادگی خودش یکی از برادران را پیدا می کند و می پرسد : شما ها وقتی با دشمن روبرو می شوید یا در تیر رس او قرار میگیرید چه می گوئید که کشته نمی شوید و توپ و تانک آنها در شما تاثیر نمی کند ؟ و او که آدمی تا این اندازه نا وارد هیچ وقت به پستش نخورده بود خیلی جدی می گوید : البته بیشتر به اخلاص بر می گردد و الا خود عبارات به تنهایی دردی را دوا نمی کند . و وقتی او را سراپا گوش می یابد ادامه می دهد که : اولا باید وضو داشته باشید ، ثانیا رو به قبله و آهسته بنحوی که کسی نفهمد بگویی ، « اللهم ارزقنا ترکشا ریزا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین !» طوری این کلمات را عربی و از مخرج ادا می کرد که او باورش می شود و با خودش میگوید اینها اگر آیه نباشد احتمالا حدیث است .اما آخرش که فارسی عربی می شود شک می کند و به او می گوید : اخوی غریب گیر آوردی !

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
به احترام آرپی‌جی

صحبت از شكار تانك‌های دشمن بود و هركس در غیاب آرپی‌جی زن دسته‌ی خودشان، از هنر و شجاعت،‌ دقت و سرعت عمل او تعریف می‌كرد. یكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه می‌گیرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همه‌ی قفل و بندهایش را از هم سوا می‌كند و مثل شبیخوان مغازه‌های لوازم و وسایل یدكی می‌چیند.»

كنارش دیگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار یك پرنده، چنان خال زیر گلوی تانك را نشانه می‌گیرد كه فقط سرش را از بدن جدا می‌كند در حالی‌كه بقیه‌ی بدنش سالم است و سومی كه تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا كردن كلمات مناسب پیدا كرده بود، گفت: «این كه چیزی نیست، شكارچی ما هنوز شلیك نكرده، تانك‌های دشمن به احترام آرپی‌جی‌اش كلاهشون را از سر برمی‌دارن و براش در هوا دست تكان می‌دهند و خودشان به استقبالش می‌آیند».

چقدر دلمان برای خودمان تنگ شده

جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود! خصوصاً بعضی وقت‌ها مثل صبح‌ها. بچه‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شدند و سر و صورتشان را صفا می‌دادند، مرتب راه می‌رفتند داخل سنگر به خودشان می‌گفتند: «چه‌قدر دلمان برای خودمون تنگ شده.» واقعاً به در می‌گفتند تا دیوار بشنود. به كسانی كه یك عمر از دیدن خودشان سیر نمی‌شوند و بیش از همه خودشان را تماشا می‌كنند.

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2008/10/28/77422.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ظاهرا هفده یا هجده بهار بیشتر از عمرش نمی گذشت ولی شرایط سخت اسارت کمر درد شدیدی رابر او عارض نموده بود به طوری که پیوسته در درد و رنج بود. یک روز که بیماری اش شدت یافته بود و از درد و رنج به خود می پیچید. پیش من آمد و گفت: محمد کمر درد کلافه ام کرده است دعا کن شاید خداوند شفا عنایت کند و من از این درد خلاص شوم. از اون پرسیدم چرا بهداری نمی ری؟ در حالیکه از ته دل آهی مایوسانه کشید جواد داد: تو اسم این اتاقک را بهداری گذاشته ای؟ معلوم نیست این آقا که می آید پزشک است یا بهدار و بعد کمی مکث کرد و گفت: راستش را بخواهی می ترسم پیش دکتر اردوگاه بروم، چون اغلب داروهای تجویز شده یا مسکن اند یا چرک خشک کن. حالا اگر یک دارو بدهد که حال مرا بدتر کند چه کنم ؟ حق با او بود چرا که در مدت اسارتمان به ندرت پیش می آمد کسی برای مداوا به طبیب اردوگاه مراجعه کند و داروی مناسب با بیماری اش را دریافت نماید. گاهی اوقات هم که دکتر یا نگهبان دل و دماغ خوبی نداشتند به جای مداوا و رسیدگی به بیماران آنان را می زدند. خلاصه وقتی دیدم دوستم حاظر نیست برای مداوا اقدام کند به او گفتم که من جای شما دکتر می روم و می گویم کمرم درد می کند. اگر کتک خوردن بود مال من ولی آگر قرص و داروی مناسب مریضی شما را دادند، ان شاء الله دوای دردتان است.

آن گاه نزد مسئول آسایشگاه رفتم تا اسمم را جزء سهمیه آسایشگاه بنویسد.

همین که به بهداری رفتم و از کمر دردم و نوع درد آن برای پزشک توضیح دادم، بر خلاف عادت همیشگی وظیفه شناسی اش گل کرد ، آمپول مناسب با درد برایم نوشت و به مسئول تزریقات دستور داد که آمپول برای من تزریق کند. بنده که اصلا انتظار چنین پیشامدی را نداشتم به تزریقات چی گفتم : می شود این آمپول برای فردا بماند ولی ایشان جواب دادند آمپول آماده تزریق است و اگر برای فردا بماند خراب میشود.
چاره ای نداشتم جز اینکه بخوابم تا آمپول را برای من تزریق کند چون اگر واقعیت را به آنها می گفتم ، مکافات و دردسر ها شروع میشد و این دردسر نه تنها برای من بلکه برای دوستم هم به وجود می آمد
چاره ای نداشتم جز اینکه بخوابم تا آمپول را برای من تزریق کند چون اگر واقعیت را به آنها می گفتم ، مکافات و دردسر ها شروع میشد و این دردسر نه تنها برای من بلکه برای دوستم هم به وجود می آمد.

بعد از مراجعت از بهداری نزد دوستم رفتم و پس از اینکه ماجرا را برایش شرح دادم ، گفتم : آمپولی را که باید به شما تزریق می کردند، به من زدند ، حالا شما هم خوب شو!

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/memories/2009/7/5/96365.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بدبخت ها اینقدر نماز شب نخوانید

جدی جدی مانع نماز شب و شب زنده داری بچه ها می شد. تا جایی که می توانست سعی می کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند. گاهی آفتابه آبهایی که آنها از سر شب پر می کردند و پشت سنگرمخفی میکر دند خالی می کرد؛ اگر قبل از اذان صبح بیدار می شد پتو را از روی بچه ها که در حال نماز بودند می کشید. اگر به نگهبان سپرده بودند که صدایشان کند و می خواست به قولش وفا کند، نمی گذاشت و خلاصه هر کاری از دستش می آمد کوتاهی نمی کرد. با این وصف یک وقت بلند می شد می دید ای دل غافل! حسینیه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود که خیلی محکم می ایستاد و داد و بیداد می کرد: ای بدبخت ها! چقدر بگویم نماز شب نخوانید. اسلام والله به شما احتیاج دارد. فردا اگر شهید بشوید کی می خواهد اسلحه هایتان را از روی زمین بردارد؟ چرا بیخودی خودتان را به کشتن می دهید؟ بچه ها هم بی اختیار لبخندی بر لبانشان می نشست و صفای محفل می شد.
***
برای سماورهای خودتان...

بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت: نشد! این صلوات به درد خودتون می خوره نفرات جلوتر که اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند؛ چون او می گفت: برای سماورای خودتون و خانواده هاتون یه قوری چایی دم کنید، ولی بچه های ردیف های آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می گیرد و پشت سر هم می گفت: نشد! مگه روزه هستید و بچه ها بلند تر صلوات می فرستادند.

بعد از کلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می گفته و آنها چه چیزی می شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2008/10/7/76084.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بیت المال

خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.
***
بیش از 50 کیلو ممنوع

در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه این قدرها هم سخت نیست و شب ها دور هم جمع می شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می کردند. یک بار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده ای را برای حمل مجروح بار کردیم چشمشان به عبارت حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع افتاد.

از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه می توانستیم بخندیم، نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم . بنده خدا حاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالاخره حرکت کردیم و در راه کمی می آمدیم و کمی هم می خندیدیم. افراد شوخ طبع دست از برانکارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند.
***
برق سه فاز

روزی از محمد در مورد روحیه رزمندگان سوال کردم. گفت: روحیه رزمندگان ما مانند برق سه فازی است که وقتی مزدوران عراقی را می گیرد آنان را به علت نداشتن تقوا، خشک می کند و از پا در می آورد.

با یک صلوات در اختیار دشمن

از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!
***
بوی دهان

در جریان عملیات کربلای 5 تعداد زیادی از دوستان خوب، به شهادت رسیدند و برخی مجروح شدند. عباسقلی شاهرودی جزء مجروحین بود. وقتی امدادگر آمد زخم هایش را ببندد گفته بود: جلو نیا دهانت بو می دهد، حالت تهوع پیدا می کنم. بقیه مجروحین از حرف او خنده شان گرفته بود و باعث شد در آن فضای پر از درد، شوخی و خنده جایگزین شود.


http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2008/10/7/76084.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
صیغه ... اونم شب عملیات؟!!
یکی دو روز بود که به این گردان آمده بودم و هنوز با بچه هایش صمیمی نشده بودم، خدمت سربازی رو انجام داده بودم، کردستان خدمت کرده بودم، اما بعد از سربازی نتونستم از جبهه دل بکنم. بعد از یکی دو ماه بعد از اتمام سربازی دوباره، این بار داوطلب، به جبهه رفتم. به جنوب اعزام شدیم، چند وقتی بود درگیری های جنوب زیاده شده بود و اعلام کرده بودند که به نیروهای مردمی نیاز دارند به جنوب اعزام شدم و وقت تقسیم نیروها به این گردان افتادم.

اکثر بچه هاشون بومیِ جنوب بودند و خیلی خونگرم و مهربون و از همه مهمتر شوخ طبعم بودند. خنده و شوخی و بگو و بخند بین همشون رایج بود، حتی بچه های شهرهای دیگه هم به خلق و خوی اونها درآمده بودند و خلاصه جو، جو دوست داشتنی و لذت بخشی بود، جشن پتوها به راه بود و شبی نبود که یکی دو نفر رو گیر نندازند و حسابی از خجالتش در نیایند، فقط توی گردان یه استثناء بود که تا به حال براش جشن پتو نگرفته بودند، اون هم حاج آقا، روحانی گردان بود، روحانی جوان و با حالی بود که حسابش از بقیه جدا بود و به حرمت لباس طلبگی کاری با حاج آقا نداشتند، ولی حاج آقا هم آدم شوخ طلبی بود و هر چند وقت یک بار بچه ها از حرف هاش، از خنده روده بر می شدند.

اون اوایل کمی رعایت حال ما تازه وارده ها را می کردند و ما زیاد اسیر جشن پتو نمی شدیم اما یواش یواش ما هم راه افتادیم. بین بچه های گردان یکی بود به اسم صابر، صابر خسروی، از بچه های محلی بود و هیکل بزرگ و تنومندی داشت. توی زوربازو کسی رو دستش نبود، بچه ها گردان بهش می گفتند خالو. هر کسی توی جشن پتو زیر دست این خالو می افتاد حسابش با کرام الکاتبین بود، تا یک قُلنج حسابی از طرف نمی گرفت ول کن نبود. خالو آدم با حال و پر انرژی و البته مؤمن و با خدای بود همیشه نفر اول بود که می رفت برای نماز و جاش اون گوشه سمت راستِ صف اول بود.
این خالو رو به این مظلومی و گردن کجی جلوی خدا و نماز اول وقت و... نگاه نکن خالو شب عملیات تا 2-3 تا صیغه نکنه، راحت نمی شه و پاشو توی عملیات نمی ذاره.
خالو سعی می کرد تو کار بچه ها بهشون کمک کنه، مخصوصاً هم بیشتر هوای ما تازه واردها رو داشت، همین باعث شده بود که با خالو بیشتر دوست بشم و با اون بیش تر از بقیه رفاقت داشتم.

چند وقتی گذشت، کم کم زمزمه های انجام یک عملیات وسیع شنیده می شد و همه در تدارکات و تکاپو بودند و جنب و جوش زیاد شده بود.

از سنگر بیرون اومدم و به سمت تانکر آب رفتم، توی مسیر با یکی از بچه ها هم مسیر شدیم با هم داشتیم به سمت تانکر آب می رفتیم، هفت هشت قدمی مونده بود که به تانکر برسیم که خالو و حاج آقا داشتند با هم صحبت می کردند دوستم به شوخی گفت: چیه خالو! باز نزدیک عملیات شد داری مقدمات رو فراهم می کنی. بابا بذار حاج آقا شب عملیات یه نفسی بکشه...»
خالو هم خنده ای کرد و گفت: نه بابا، هنوز زوده، موضوع چیز دیگه ای هست...

من هم سلام کردم و 2 نفری رد شدیم، داشتیم آب می خوردیم که گفتم: «فلانی قضیه این حرفی که به خالو زدی چی بود؟ گفت: چی؟ کدوم؟ گفتم: همون که گفتی مقدمات و از این جور حرف ها...»

گفت: این خالو رو به این مظلومی و گردن کجی جلوی خدا و نماز اول وقت و... نگاه نکن خالو شب عملیات تا 2-3 تا صیغه نکنه، راحت نمی شه و پاشو توی عملیات نمی ذاره. من که حسابی جا خورده بودم گفتم: صیغه...؟!! خالو...!!؟ تو جبهه؟ بچه گیر آوردی؟ گفت: نه به خدا، باورت نمی شه برو به هر کس که می خوای از بچه های گردان، بگو، ببین چی می گن؟ برو بگو خالو شب عملیات صیغه می کنه یا نه؟

دیگر موضوع رو ادامه نداد و من بدجوری تو فکر رفتم، حسابی حالم گرفته شده بود، خالو نه به اون نمازش و نه به این وضعش، آخه اصلاً مگر اجازه می دن که...

از چند تا از بچه ها یواشکی پرسیدم که جریان خالو راسته یا نه. همه تأیید می کردند می گفتند شاید باورش الان سخت باشه، ما هم اولش که اومده بودیم باور نمی کردیم، ولی شب عملیات خودت می بینی.

حتی پیش حاج آقا هم رفتم و با خنده شروع کردم با حاج آقا صحبت کردن، که یعنی مثلاً حاج آقا اینها رو من جدی نگرفتم، گفتم: حاج آقا، این شایعات چیه در مورد خالو می گن که شب عملیات...

حاج آقا خنده ای کرد و گفت: این که خالو شب عملیات صیغه می کنه؟ آره بابا، مگه چیه، ثواب هم داره، اصلاً اگه می خوای این شب عملیات، شما هم بیا تا یه کاری برات کنم. بهت زده حاج آقا رو نگاه کردم. هیچی نگفتم و به سمت سنگرم رفتم. حسابی از دست خالو کفری بودم و هر چی علاقه به اون داشتم تبدیل به تنفر شده بود «خجالت هم نمی کشه با اون هیکل و اون دبدبه و کبکش ...»
وارد سنگر شدم، دیدم خالو اومده توی سنگر ما و گوشه سنگر نشسته و یک زیرانداز سفید هم از توی یک کیسه درآورده با چند تا دونه گل خشک شده محمدی که توی یک گلدون گذاشته، داره گوشه سنگر رو مرتب می کنه. سلام کرد و من به سردی جوابش رود دادم و رفتم نشستم خالو اصلاً عکس العمل نشون نداد و بی خیال مشغول کار خودش بود. گفتم: خالو اینجا چه کاریه می کنی، مگه خودتون سنگر ندارین، اون چرت و پرت ها رو نریز کف سنگر ما که نوکر تو نیستیم اونها رو برات جارو کنیم، اصلاً برای چی اونا رو آوردی این جا؟

خالو گفت: هو... چیه حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟ اینها برای شب عملیاته، سنگرمون جاش مناسب نیست، اینجا هم بزرگ تره و هم دلنوازتر هم عبور و مرورش کمه. آمپر چسبونده بودم به ته، حسابی داغ کردم، چشم هام گرد شده بود بلند شدم و گفتم: خجالت هم خوب چیزیه ... و از سنگر زدم بیرون.

بعداز ظهر روزی بود که شبش قرار بود عملیات کنیم، من شش دانگ حواسم جمع خالو و کارهاش بود و اتفاقاتی که قرار بود بیفته. بیرون سنگر بودم. دیدم خالو رفت حاج آقا رو آورد و با هم رفتند توی سنگر و بعد از اون هم بقیه بچه ها از سنگر اومدند بیرون، اون ها هم که متوجه ناراحتی من از ماجرا و خالو بودند، بعضی هاشون به سمت من می اومدند و با خنده می گفتند خالو دیگه، کاریش نمی شه کرد، تو هم اینجا نشین که خطرناکه. بعد از چند لحظه دیدم خالو اومد بیرون در حالی که آستیناش رو بالا زده بود و یک چفیه به کمرش بسته بود. اعصابم قاطی شده بود و از طرفی هم منتظر بودم ببینم ماشینی، آمبولانسی، کسی. نامحرمی رو به خط میاره یا نه؟ اما دیگه طاقتم سر اومد و کفری شدم و گفتم: خالو ،اون نمازهاتم بخوره توی کمرت، شب عملیات همه فکر توبه و حلال خواهی اند اما تو می خوای سور و سات راه بندازی؟

این رو گفتم و راه افتادم رفتم به سنگرهای بقلی. چند قدمی نرفته بودم که دیدم همه بچه ها از جلو داد می زنند: بیا! مواظب باش داره می آد. برگشتم عقب رو نگاه کردم. خالو داشت عین موتور تریل به سمت من می اومد اولش فکر کردم عصبانیش کردم داره می آد حالم رو جا بیاره ولی داشت می خندید و می اومد به من رسید جفت پاهام رو گرفت و من رو روی دوش گرفت و به سمت سنگر بود با تمام زورم خالو رو زیر باد کتک گرفتم و بد و بیرا بود که بهش می گفتم ولی کی حریف خالو می شد.

من رو داخل سنگر و سمت حاج آقا برد، خنده خنده گفت: حاج آقا تو رو به خدا صیغه رو بخون تا من رو بیچاره نکرده. حاج آقا داخل سنگر همون گوشه روی زیرانداز سفیده نشسته بود و داشت به حال و روز ما می خندید حاج آقا گفت: خالو، بی انصاف، شب عملیاتی این حلالت نکنه به خاطر این کارها و حرص هایی که بهش دادی می خوای چه کار کنی؟ ببین چقدر کفری و عصبانی هست، بهت گفتم ماجرا را بهش بگو...» و بعد حاج آقا سریع صیغه عقد اخوت رو شروع کرد به خوندن. من که تازه دوزاریم افتاده بود و یه لحظه فهمیدم چه گندی زدم و چه جوری سرکار رفتم. حسابی سرخ شدم اما ماجرا اونقدر خنده دار بود که دیگر طاقت نیاوردم و شروع کردم به خندیدن و قهقهه. شاید 2 و 3 دقیقه ای فقط می خندیدم. ماجرا از این قرار بود که خالو قبل از عملیات با 4، 5، تا از بچه ها صیغه برادری و عقد اخوت می خواند و با اون ها عهد می بست که اگر شهید شدن دست اون رو هم اون دنیا بگیرند. برای این عملیات هم با هم هماهنگ کرده بودند. که کمی متفاوت تر و خنده دار برگزار بشه و در این بین من بنده خدا رو سوژه کرده بودند. این ماجرا حسابی باعث خنده بچه های گردان شده بود و روحیه اونها رو قبل از عملیات بالا برده بود.

http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/stories/2009/2/1/84593.html
هنر مردان خدا
نویسنده میلاد حیدری

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.